بالاخره همه چی مشخص شد !
حالا دیگه می دونم برای 4 سالی که پیش رو دارم قراره که چه جونی بکنم !!!
اتفاقن از اون رشته هاییه که جون آدم رو می گیره و نسلش رو در میاره ...
ولی با همه ی اینا ازش خوشم میاد :
مهندسی مکانیک ( گرایش طرّاحی جامدات )
دانشگاه شهید چمران اهواز
پنج شنبه و جمعه رو در کنار خانواده باشی می دونی یعنی چی ؟!
یعنی خدایا شکرت !
تا همین الانش که دارم براتون می نویسم سه چهار تایی از دوستام همین دانشگاه قبول شدن ...
دوستای قدیم با هم توی یه خوابگاه و یه اتاق !
دوستایی که می دونم چقد گُلن !
ماه رمضان شد ، می و میخانه براُفتاد *** عشق و طرب و باده ، به وقت سحر اُفتاد
نیم ساعتی هست که دوباره بازی همیشگیت رو شروع کردی ...
عشق بازی شروع شده ...
سالگرد شروع پیوند من و تو ،بهانه ی تبریکی به آستان کبریاییت !!!
مگر بارها خُلف وعده ام را ندیده ای ؟
مگر ندیدی که در این بازی ، همیشه این من بوده ام که کم آورده ام ؟
من که از دل خودم خبر دارم ، می دانم که جز خون دل تو را مهمان چیز دیگری نکرده ام ...
پس این عشق بازی اجباری برای چیست ؟
وقتی که یکی رو می دید که گوشه ای کِز کرده و توی خودشه ، می گفت:
اینو نیگا کن مث عبدِ ذلیلی می مونه که انگاری همه کشتی هاش غرق شدن !
هِی فُلانی ! باور کن که عبد ذلیلم !
حالا تو هِی بگو فلانی عبد ذلیله ! ... ما که بهمون بر نمی خوره !
ولی نه عبد ذلیل ِ ذلیلی دیگه مث خودم !
مگه همین من و تو نیستیم که میگیم :
یا لطیف ! إرحَم عبدَکَ الذّلیلَ الضعیف!؟
برای آمدنت انتظار کافی نیست
دعا و اشک و دلی بی قرار کافی نیست ...
خودت دعا بکن ای نازنین که برگردی
دعای این همه شب زنده دار کافی نیست
امسال دوست داشتم درد و دلی با شما داشته باشم آقا جان!
امّا انگار قسمت نشد یا بهتر بگویم ؛ زبانم ، لیاقت گوش شنوای شما را نداشت !
فقط یک حرف تقدیمتان می کنم ، بگذارید به حساب هدیه ی تولّدتان ! :
چند شب بود که می دیدم ماه ، خودش را برای کاری آماده می کند !
هرچه کامل تر می شد ، بیشتر برایم جلوه گری می کرد...
تا اینکه رسید به امشب !
ماه شب چهارده !
همه ی حرفش این بود که :
آقا جان ! یک نظر به ما بینداز !
اکنون وقت آن رسیده که چشمک بزنم !!!
* شعر بالا بخشی از یکی از غزل های فاضل نظری هست
* عیدتان مبارک ...
احمد خاله ایی داره که هنوز شوهر نکرده و کنار مادر بزرگ داره فرآیند ترشیدگی رو به حدّ کمال
می رسونه !
معمولن توی یخچال خونه ی ننه جون قصّه ی ما سیب و لیمو پیدا میشه ولی هر وقت که احمد
میره سراغ یخچال، لیمو ها یا ته کشیدن یا اگه هست ، همون افت هاش باقی موندن ! ولی
عجیب اینجاس که سیب ها بیشترشون می مونن دست نخورده ! خیلی از سیب ها پوستشون
زخمی شده و رنگ عوض کردن !
خوب که دقیق شدم تونستم بفهمم که کار ، کار خاله ی احمده و احتمالن فکر کرده که سیب
هنوز میوه ی ممنوعه اس !
یکی نیس بهش بگه ؛ ماها خیلی وقته تاوانش رو پس دادیم! که الان داریم توی این دنیای خاکی وِل می گردیم!
بعدن هم تونستم بفهمم که چرا سیب ها پوستشون زخمی می شد !
آخه این دخترِ نه چندان دختر ( پیر دختر ! ) ناخن هاش رو هنوز با قیچی می گیره !
بی خود نیست که خواستگار نداره !