سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

بالاخره همه چی مشخص شد !
حالا دیگه می دونم برای 4 سالی که پیش رو دارم قراره که چه جونی بکنم !!!
اتفاقن از اون رشته هاییه که جون آدم رو می گیره و نسلش رو در میاره ...
ولی با همه ی اینا ازش خوشم میاد :
مهندسی مکانیک ( گرایش طرّاحی جامدات )
دانشگاه شهید چمران اهواز
پنج شنبه و جمعه رو در کنار خانواده باشی می دونی یعنی چی ؟!
یعنی خدایا شکرت ! 
تا همین الانش که دارم براتون می نویسم سه چهار تایی از دوستام همین دانشگاه قبول شدن ...
دوستای قدیم با هم توی یه خوابگاه و یه اتاق !
دوستایی که می دونم چقد گُلن !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 87/6/14ساعت 11:55 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    ماه رمضان شد ، می و میخانه براُفتاد *** عشق و طرب و باده ، به وقت سحر اُفتاد

    نیم ساعتی هست که دوباره بازی همیشگیت رو شروع کردی ...
    عشق بازی شروع شده ...
    سالگرد شروع پیوند من و تو ،بهانه ی تبریکی به آستان کبریاییت !!!
    مگر بارها خُلف وعده ام را ندیده ای ؟
    مگر ندیدی که در این بازی ، همیشه این من بوده ام  که کم آورده ام ؟
    من که از دل خودم خبر دارم ، می دانم که جز خون دل تو را مهمان چیز دیگری نکرده ام ...
    پس این عشق بازی اجباری برای چیست ؟



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 87/6/12ساعت 6:22 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    وقتی که یکی رو می دید که گوشه ای کِز کرده و توی خودشه ، می گفت:
     اینو نیگا کن مث عبدِ ذلیلی می مونه که انگاری همه کشتی هاش غرق شدن !
    هِی فُلانی ! باور کن که عبد ذلیلم !
    حالا تو هِی بگو فلانی عبد ذلیله ! ... ما که بهمون بر نمی خوره !
    ولی نه عبد ذلیل ِ ذلیلی دیگه مث خودم !
    مگه همین من و تو نیستیم که میگیم :
    یا لطیف ! إرحَم عبدَکَ الذّلیلَ الضعیف!؟



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/6/6ساعت 5:7 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    برای آمدنت انتظار کافی نیست
    دعا و اشک و دلی بی قرار کافی نیست ...
    خودت دعا بکن ای نازنین که برگردی
    دعای این همه شب زنده دار کافی نیست

    امسال دوست داشتم درد و دلی با شما داشته باشم آقا جان!
    امّا انگار قسمت نشد یا بهتر بگویم ؛ زبانم ، لیاقت گوش شنوای شما را نداشت !
    فقط یک حرف تقدیمتان می کنم ، بگذارید به حساب هدیه ی تولّدتان ! :
    چند شب بود که می دیدم ماه ، خودش را برای کاری آماده می کند !
    هرچه کامل تر می شد ، بیشتر برایم جلوه گری می کرد...
    تا اینکه رسید به امشب !
    ماه شب چهارده !
    همه ی حرفش این بود که :
    آقا جان ! یک نظر به ما بینداز !
    اکنون وقت آن رسیده که چشمک بزنم !!!

    پ.ن :
    * شعر بالا بخشی از یکی از غزل های فاضل نظری هست
    * این نوشته دیشب به قلم در آمده ، زمانی که ماه کامل بود !
    * عیدتان مبارک ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در یکشنبه 87/5/27ساعت 10:20 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    احمد خاله ایی داره که هنوز شوهر نکرده و کنار مادر بزرگ داره فرآیند ترشیدگی رو به حدّ کمال
    می رسونه !
    معمولن توی یخچال خونه ی ننه جون قصّه ی ما سیب و لیمو پیدا میشه ولی هر وقت که احمد
    میره سراغ یخچال، لیمو ها یا ته کشیدن یا اگه هست ، همون افت هاش باقی موندن ! ولی
    عجیب اینجاس که سیب ها بیشترشون می مونن دست نخورده ! خیلی از سیب ها پوستشون
    زخمی شده و رنگ عوض کردن !
    خوب که دقیق شدم تونستم بفهمم که کار ، کار خاله ی احمده و احتمالن فکر کرده که سیب
    هنوز میوه ی ممنوعه اس !
    یکی نیس بهش بگه ؛ ماها خیلی وقته تاوانش رو پس دادیم! که الان داریم توی این دنیای خاکی وِل می گردیم!
    بعدن هم تونستم بفهمم که چرا سیب ها پوستشون زخمی می شد !
    آخه این دخترِ نه چندان دختر ( پیر دختر ! ) ناخن هاش رو هنوز با قیچی می گیره !
    بی خود نیست که خواستگار نداره !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 87/5/24ساعت 4:55 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    <   <<   21   22   23   24   25   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]