آیینه ی آلوده به هر تصویرم با حجم عبور نور ها درگیرم
آنقدر نیامدی که حالا دیگر زنگار گرفتم و حسابی پیرم!
یادش به خیر پارسال همین موقع درگیر حسّ و حال کنکور بودیم.حالا که یه سال گذشته همه چیز جلوی چشممه هنوز به خصوص وقتی کنکوری های امسال رو می بینم.
شنیدید که میگن یکی دو روز قبل از آزمون باید کتابا رو کنار گذاشت و مطلقن استراحت کرد ؟
ولی من که همیشه شب امتحانی بودم این حرفا توُ کَتَم نمی رفت و واسه کنکور هم می خواستم از همون روش استفاده کنم و حجم زیادی از مطالب مهم رو گذاشته بودم واسه ی هفته ی آخر!
دو روز مونده به کنکور که جای خود را داشت !
هر کی از راه می رسید می گفت تو دیوونه شدی، الان که باید استراحت کنی داری خودتو از بین می بری ! ... یه حالی بودم! یه مشت از این کتابا جلوم بود و هی کمی ازشون می خوندم و دوباره یاد مطلب دیگه ای می افتادم که قرار بوده بخونمش ، فوری کتابی که دستم بود رو می انداختم کنار و اون یکی کتاب رو بر می داشتم.
صبح روز کنکور دیگه چیه ؟! اون وقت هم ول کن نبودم.صبح ساعت 5 پاشدم و شروع کردم به خوندن اون جورکی (!) ساعت شیش و ربع بود که رفتم سراغ شیمی3 و یه سری مطالب حفظی بودن که دنبالشون می گشتم و همین طور که داشتم کتاب رو برگ می زدم تا برسم به اون مطالب، نمی دونم چی شد که یه چیزی توجّهمو به خودش جلب کرد، یکی از مسأله های حل شده ی کتاب بود که هیچ وقت بهش اهمیّت نمی دادم. و واقعن اون قدرها هم نبود که بهش بها بدم.این بار هدفم از خوندن اون مسأله این بود که ببینم از فرمول مربوط به اون سرفصل چطوری سوال میدن!
سر جلسه ی کنکور که داشتم سوالای شیمی رو حل می کردم،با همون مسأله ی حل شده ی کتاب که دو سه ساعت قبل توی کتاب دیده بودمش روبرو شدم.فقط عدد ها رو تغییر داده بود.دیگه خودتون حدس بزنید که من اون لحظه چه حسّی داشتم.
ساعت شیش و نیم بود که داشتم دین و زندگی رو برگ می زدم و اون درساییش رو که هنوز نیگاشون نکرده بودم (!) ، داشتم خیر سرم مطالعه می کردم و این در حالی بود که از شب قبلش با دوستام برای ساعت شیش و چهل دقیقه هماهنگ کرده بودم که بیان جلوم!
هنوز نه صبونه ای خوردم و نه لباسی پوشیدم و جالبه که هنوز ول کن کتاب نبودم.آخه یه سری مطالب مهمی داشت که می دونستم از اون قسمتاش سوال میاد.مامانم که در این مورد هیچ کاری به کارم نداشته بود اومد توی اتاق گفت دیگه هرچی خوندی کافیه، یه صلوات بفرست و کتابو ببندش !
منم گفتم چَشم ! بذار مطلب آخریو بخونم! ، بعد آماده میشم. اون مطلب آخری رو هم که خوندم، یکی از 25 سوال درس دین و زندگی رو به خودش اختصاص داد.عینن سوال همون چیزی بود که فکرش رو می کردم ! ... جالبیش این بود که این سوال می تونست برای رشته های دیگه هم مطرح بشه ولی از بخت و اقبال خوب ما بود که توی دین و زندگی گروه ریاضی این سوال مطرح شده بود !
اون همه کارشناس تغذیه اومدن و توصیه کردن که صبونه ی کاملی بخورید ... کسی نبود صبونه خوردن منو ببینه.اون قدر عجله داشتم که نفهمیدم چی خوردم! ... به قول یکی از دوستان، این بود قسمتی از « خاطرات مخاطرات! »
الان هم که دارم اینو می نویسم بچه های رشته ی ریاضی دارن با سؤالای شیمی کنکور 88 دست و پنجه نرم می کنن!
خدا قوّت!
کنکور خوش (!)
بعد از مدّتها آفتاب شب هوس یک رباعی کرده :
با تیر و کمان به آسمان سر زدهای در ذهن خودت به یک کبوتر زدهای
ناشی! بنشین و گوشه ای زار بزن از بخت بدت به قلب ِ دلبر زدهای !