سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب
تا کی می خواهی تلاش کنی که بگویی چهارشنبه ی آخر سال ؟! و مبادا کلمه ی "سور " اشتباهن توی دهانت بچرخد و بگویی چهارشنبه سوری !

مردم ما که شادی هایشان کم نیست، حالا تو بیا و کلمه ی " سور " را به زور هم که شده حذف کن! به جایی که بر نمی خورد، می خورد؟!

همیشه این وقت سال که شد بیا و مدام با پخش آن تصاویر در رسانه ات به فرد فردِ جامعه القا کن که یکی از آداب و رسوم باستانی میهنش ناهنجار بوده و خطر آفرین ...
الحق که روانشناسی را خوب بلدی و خوب بلدی که چه شکل با پنبه سر ببُری.

انگار یادت رفته که این فرهنگ غلط در همان بستری رشد و پرورش یافته که خودت برایشان فراهم کردی.

اشتباه نکن ! من با آگاهی رساندن به مردم پیرامون اینکه در وضعیت موجود این شبها احتیاط بیشتری کنند، مشکلی ندارم. حرف من این است که این شکل برگزاری جشن و پایکوبی را به اسم این سنّت دیرینه ی ایرانیان تمام نکن و ریشه را زیر سوال نبر ! البته اگر در درون با خود کنار بیایی که جشن و پایکوبی مردم با خیلی چیزهایی که برایت مهم است در تناقض نیست!

حالا هم برای اینکه بیکار نمانی تا یک سال آینده از روی عبارت "چهارشنبه سوری" به عنوان مشق شبت هزارها بار بنویس تا کمی حرص بخوری و شاید با این ترفند موهایت سفید بشوند و برای ذرّه ای هم که شده چهره ات معصومانه تر جلوه کند !

خودم برایت یک سطرش را می نویسم تا هم یاد بگیری که چه شکل قلم را بگردانی(!) و هم اینکه دلگرمی برای ادامه ی کار داشته باشی :
چهارشنبه سوری - چهارشنبه سوری - چهارشنبه سوری - چهارشنبه سوری - چهارشنبه سوری - چهارشنبه سوری - چهارشنبه سوری - ...

پ.ن :
این مشق رو بهت دادم تا بفهمونمت که خیلیا بلدن نرمک نرمک خواسته ی خودشون رو به زور هم که شده به دیگران بقبولونن ( عجب واژه ای شد هاااا ) ... به این میگن روانشناسی مدرن !
این نزدیک عیدی دوس نداشتم چهره ای خشن از وبلاگ و نویسنده ی حقیرش توی ذهنتون نقش ببنده واسه همین بود که این پ.نونا رو نوشتم تا فضا رو یه خورده عوض کنم و این اجازه رو به خودم بدم که قشنگ ترین آرزو ها رو برای تک تکتون توی سالی که پیش رو دارید داشته باشم ؛ اینکه امیدوارم سالی پر از پایکوبی همراه با به روز ترین بهروزی ها و جدیدترین ورژن های موفقیت داشته باشید ... و خیلی چیزای خوشگل دیگه !

+++جشنتون همایونی و نوروزتون شادباش +++


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 88/12/25ساعت 6:19 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    خاک بازیه یا گِل بازی؟!

    وقتی خاک زمین این مدلی میشه ، منو دیوونه می کنه !

    اونقده دوس دارم این تیکه تیکه ها رو با دستام بکنم .... !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در شنبه 88/12/22ساعت 9:0 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()



    دس خطّ و حال می کنی تو رو خدا...؟!

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در شنبه 88/12/15ساعت 1:57 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    چند وقت بود ذهنم درگیر وزن رباعی بود و یه روز که داشتم به « لا حَولَ و لا قوَّةَ الّا بالله » فک می کردم، دیدم این عبارت خودش به تنهایی می تونه یک مصرع تاثیرگذار در یک رباعی باشه ( هرچند که قبلن شاعرانی دیدم که این کار رو توی رباعی هاشون انجام دادن! ) ... مدّتی گذشت و یه روز که محو معنا و معرفت این عبارت شریفه شده بودم ( البته به قدر فهم خودم ! ) به این فک می کردم که چه اشکال داره یک رباعی سرود که در چهار مصرعش همین عبارت تکرار بشه. ولی این نکته که تکرار در رباعی میتونه آزار دهنده باشه و اثر رو به ورطه ی نابودی بکشونه باعث شد که در نوشتن این رباعی تردید کنم ، تا اینکه یه روز که داشتم «پادشهر»؛ دفتر رباعی میلاد عرفان‏پور ( از رباعی‏سُراهای مطرح کشور ) برگ می زدم در اولین رباعی با همون رباعی مذکور روبرو شدم :

                                    لا حَولَ و لا قوَّةَ الّا بالله               لا حَولَ و لا قوَّةَ الّا بالله

                                   لا حَولَ و لا قوَّةَ الّا بالله                لا حَولَ و لا قوَّةَ الّا بالله

    حالا این همه مقدّمه چینی کردم که بگم با تجربه ای که از رباعی بالا به‏دست آوردم، این جرئتو پیدا کردم که حداقلش در سطح دنیای مجازی دست به سرودن این رباعی بزنم :

    آمد به سَرَم از آنچه می‏ترسیدم! 
                             
                        آمد به سَرَم از آنچه می‏ترسیدم!
                  
                                                       آمد به سَرَم از آنچه می‏ترسیدم!
     
                                                                                      آمد به سَرَم از آنچه می‏ترسیدم...!
     
     

    پ.نون :
    دیگه تا من باشم و قبل از اینکه همه ی جوانب رو در نظر نگرفتم ، از خدا چیزیو طلب نکنم...
    وقتی نمیده  یه حکمتی داره. حالا هم که داده لابد یه حکمتی داره !
    + خدا جون! حالا من بچّگی کردم یه چیز گفتم، تو دیگه چرا ... ؟


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 88/11/29ساعت 11:24 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()


    یه روز صبح زود ساعت پنج وقتی توی خوابگاه برق میره از این اتفّاق ها هم میفته ! :

    دستان مرا به این حـوالـــی برســـــــــان         تا گونه ی سرخ احتمالی برســـان

    بانو! تو که رنگ چشم هایت نیلی است         یک نیم نگاهِ خشک و خالی برسان



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 88/11/21ساعت 8:20 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

       1   2   3      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]