سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

دیروز کلاس استاتیک که تموم شد ساعت حدودای نه و نیم بود .
سریعن رفتم تا خودم رو به آمفی تئاتر دانشکده ی علوم برسونم و رییس جمهور احتمالی آینده رو از نزدیک ببینم ... وقتی رسیدم اونجا با اینکه میر حسین هنوز وارد سالن نشده بود ولی جای سوزن انداختن نبود ... یه جوری خودم رو تا نزدیکی صندلی های ردیف اول رسوندم( نزدیک ترین صندلی ها به در ورودی، همون صندلی های ردیف اولن ). انگار قحط اکسیژن بود، داشتم خفه می شدم.
بعد از چند دقیقه پن شیش تا هرکول وارد شدن و یه راه باریکه درست کردن تا میر حسین وارد آمفی تئاتر بشه ... منم همون جا بودم. هرچی که میر حسین نزدیک تر میشد راه باریکه عرضش کمتر میشد تا رسید به من ، طوری که فاصله اش با من کمتر از نیم متر بود.
من هم که جو گیر شده بودم و مث خیلیای دیگه فقط برای خنده و هو و جنجال رفته بودم ، نامردی نکردم و دست راست میر حسین رو از ناحیه ی مچش توی دست چپم گرفتم و آوردم بالا و هوار کشیدم:
میرحسین! میرحسین! حمایتت می کنیم
( البته این شعاری که دادم در حدّ یه شوخی بود و لزومی نمی بینم که جبهه ی واقعی خودم رو براتون  مشخص کنم )

راستش فاصله ی لبام با گونه ی ایشون اونقدر کم بود که می تونستم یه ماچّ اساسی ازش ببرم و عکس دو نفره ی خودم با میر حسین رو از توی صفحه ی اصلی روزنامه ها و سایت های خبری به عنوان یادگاری بردارم! ولی خب روم نشد

آقای موسوی ! حالا اگه بعدن به ریاست جمهوری رسیدی، ما می آییم و افشا می کنیم که یه روزی مچت رو گرفته ایم !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 88/1/27ساعت 8:8 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لب هایش برای آخرین بار بر پیشانی من نشست و این همان زمانی بود که برای اولین بار دستش را بوسیدم و شرمندگی ام به این خاطر است که اولین بوسه ایی که به دستش زدم، آخرین بوسه هم بود.
    وقتی که همه برای عید دیدنی به خانه ی مادربزرگ رفتند، ما به خانه اش رفتیم تا به عزای رفتنش بنشینیم.
    ------------------------------------------------
    اگر مایلید، فاتحه ای نثارش کنید !


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 88/1/6ساعت 7:34 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    اندوخته های ِ نینداخته ، انداختنمان !
    چون که اندوختیم و نینداختیم تا دیگران هم نیندوزند.
    بپّا نیفتی !

    بی ربط نوشت :
    نهال غمی در نهادم نهاد    ***    درختی شد و رهبری می کند ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 87/12/23ساعت 5:4 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    دوباره حرف مکرّرالاستفاده ی واجب الوجود !
    متولد ماه ِ جنِّ سال هزار و سیصد و شصت و ... بقیه اش اصلن برایش مهم نبود
    .
    شاید که جرقّه ی یک سور ِ چهارشنبه شده است و به جان تو و من آتش اندازی می کند
    .
    هر وقت به یاد ِ آن جادّه ی دراز ِ دراز ِ طویل طور ِ پر تکرار می افتم که گهگاهی خطوط سفیدش
    از زیر نعش برگ های زرّین دستی تکان می دهند ؛ نفرین ! ... نفرین
    !
    زوزه ی زود و زمزمه ی نحس بادی که همه چیز را به نقطه ی صفر کلوین بر می گرداند و برگ ها را به شاخه و نه این بار
    سبز !
    گمان نکنم کریستف کلمب هم جرأت کرده بی اجازه به زمین های مجهول دلت سَرََک بکشد ، شاید که یوزارسیف به دیدارت آمده باشد
    ...!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/12/7ساعت 10:2 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    از خانه به سوی گور راهی شده ام       با رمز ِ « کمک! ،‏عبور » راهی شده ام
         با اینکه به هر امام رویی زده ام          انگار به یک تنور راهی شده ام



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 8:57 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    <   <<   21   22   23   24   25   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]