از همان کودکی هایم دوستم داشتی ... حالا در آخرین لحظه که رفتی ، نماندی تا بار دیگر نگاهت کنم ... با بغض هم نمی توانم درد رفتنت را تحمّل کنم . چرا شکستن بغض مرا تو باید عهده دار می شدی خاله جون ! ؟ مادرانه محبّت می کردی و همیشه برایم عزیز ترین پیر فامیل بودی ... این اواخر شاهد همه چیز بودم و تو را با خاله ی ذهن 6 ساله ام مقایسه می کردم ...
چرا نماندی تا خودت خوابت را تعبیر کنی ؟
مگر من برای تو جز پسر خواهر زاده ات نبودم ! ؟
پس چرا در خواب تو این من بودم که غرق گل های صورتی اتاق بودم و تو در عجب بودی که این چه خوابی بوده ؟! تعجبّت برای چیست ؟
مگر از همه ی نوه های برادر و خواهرانت من بیشتر مورد توجّه ات نبودم ؟!
خودت فرزند نداشتی ! امّا برای همه ی ما مادری کردی !!!
یادت هست وقتی به خانه مان می آمدی ، چند روز چند روز پیشمان می ماندی ؟
نماز های اوّل وقتت را که یاد می آورم ، دلم برای آن دوران قدیم تر تنگ می شود ...
همیشه تسبیح به دست برایم دعا می کردی !
دعایت می کنم ... با همین اشک ها آمرزشت را از خدا طلب کردم !
آخرین جمله ای را که از لبانت شنیدم ، ابراز شرمندگی ات بود از همان کسانی که بزرگشان کردی و اکنون در زمان پیری زیر بال و پرت زده اند .
شرمندگی تو به خاطر این بود که می خواستی لطفت یک طرفه باشد !
تو مادر دوم من بودی .
هرگز فراموشت نمی کنم ....
تو لایق مادری نبودی ، مادری لایق تو بود !!!
دیشب نمی دونستم به حال گاف های تلویزیونی بخندم یا گریه کنم !!!
امّا با بررسی های که انجام شد و پس از نشست های مکّرر هیئت اُمنایِ اختیارِ این بنده ( ! ) به این نتیجه رسیدم که در شب عید ، خندیدن اولی تر بوده و منطقی تر !
شخصیت های کاظم و محمد باقر در سریال « مثل هیچ کس » چرا باید دیالوگ های تکراری داشته باشند ؟ :
من قبلن خامی کردم و حالا هم مثل سگ ( !!! ) پشیمونم ...
اول چیزی که به ذهن من اومد این بود که مگه سگ هم از نظر ندامت شاخص بوده و ما خبر نداشتیم !؟ وفاداریش رو شنیده بودم ولی ...
حالا بر فرض هم که همچین چیزی هست و من اطّلاعاتم قد نمیده و تا حالا به گوشم نخورده ( که بعید هم نیست ) ولی تا این حد که دو نفر بیان این جمله ی کم رواج رو دقیقن کُپّ هم تکرار کنن یه خوورده ضایعه !
چرا نویسنده ی دیالوگ ها باید تکّه کلام های وقت ذهن خودش رو این شکلی به مخاطب قالب کنه !؟ راستی چرا آقا عمو که ریش سفید این خوونواده بود و نماد مشورت و خردورزی و حتا داداشی هم گاهی از اون فرمون می گرفت،نیومد جلو و امامت نماز جماعت رو به عهده نگرفت؟! چرا خود داداشی هم اصراری به این موضوع نداشت ؟!
به شبکه ی تهران که رسیدیم دیدیم عمو پورنگ و امیر محمّد دارن میترکونن و هرچی بچّه مچّه کوچولوئه جَو گیرانه دارن دستی می کوبند و پایی می افشانند ، در این حین در حالی که پخش زنده هم هست دوربین می ره روی یکی از اون کوچولوهای مجلس که دو تا انگشت اشاره ی خودش رو هر کدوم تقریبن به اندازه ی یک بند انگشت کرده توی سوراخ های بینی مبارک ( راست توو راست و چپ توو چپ ! )
به فیلم روز حسرت هم که می رسیم ، می بینیم که فریده سر قابلمه ی غذایی که داره برا افطار دُرُس میکنه ، گاف های ناجوری می ده ( اون سکانسی رو میگم که مسعود اومده معذرت خواهی و ... ) :
کاری به این موضوع نداریم که فریده بارداره و روزه نمی گیره ولی این چه طرزشه ؟! نوک ده تا انگشتت رو یکی یکی مزمزه می کنی ، طوری که میکروفون صدابردار پر شده از صداهای ملچ و مولوچ تو ! ( اونم با چه ولعی ! )
پس توو فکر مسعود بیچاره نیستی که روزه ست و داره التماست می کنه ؟!
شرح این قصّه ها دراز است و شنوا کوتاه صبر !
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت ... ( بقیّش به عهده ی خودتون )
تبریـکــــــــــــــــــــــ،
وقتی از سر جلسه ی کنکور سراسری پا شدم یه راس اومدم خونه و توی وبلاگم نوشتم : آخیییییییییش !
الان هم همین رو میگم چون همین یه ساعت پیش بود که چشمه ی چشمانم خشکیدگی دراز مدّت و قدیمی رو به باد فراموشی سپرد و چنان گرد و خاکی راه انداخت که هرچی غبار بود رو از این دل مظلوم برچید !!!
طوفانی شده بود کاسه ی چشمانم و آخ که چه حالی کردم با این حالِ با حال و معنوی !!!
خدا خیلی وقت بود که این طوری باهات درد و دل نکرده بودم !!!
پارتی دیشب ما توی خونه ی تو بر پا شده بود و ما هم بقیه ی اهل بیت (علیهم السلام )
رو آوردیم توی مجلس بزمت. چقدر کرامتت رو به رخ ما کشاندی ، ای کریم !
ولی هنوز سیر نشده ام از بس که برایت ناز کردم و تو منّت گذاشتی بر سرم !
به جز از تو که کشی ناز گنه کاران را *** نشنیدم که کشد ناز گدا را شاهی ... « سازگار »
الان احساس معصومیّت در وجودم شعله می کشه خدااااااااااااااااااااااا !!!
میدونم که اعتبارش به یه روز هم نمی رسه ولی الانه مست مستم و به همین دلخوشم !
شما به چه دلخوش بودید ؟!!!
پیش رباعی :
دیروز سرودمش !
ای سبز ترین بهانه ی پاییزم
با هِی هِی باد بی حیا می ریزم !
گر لرزش مستانه ی من بی حد شد
از کاسه ی صبری ست کزان لبریزم