سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


                          خدایا !
          
                                             به خود آ ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 89/3/26ساعت 2:34 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    وقتی که سکوت رنگ خون می گیرد

                هر حنجره " آه " از درون می گیرد

                                آن آه و این آه که ناگاه شده

                                          یک موج که تا ابد جنون می گیرد
    ................................................................................
    بعدن نوشت :
    به مناسبت روز مادر یه جمله از زنده یاد حسین پناهی :

    به بهشت نمی روم، اگر مادرم آنجا نباشد ...!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 89/3/12ساعت 11:18 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()


    این حدیث چند وقتی هست که ذهنمو به خودش مشغول کرده و از دید‏های مختلفی دارم بش فک می کنم. واسه همینه که اینجا نوشتمش تا ببینم برداشت شما از اون چیه ؟! :

    چون خدا بخواهد مورچه ای را نابود کند ، دو بال به او می دهد. پرواز می کند و پرندگان شکارش می کنند.
                                                   
                                                          « امام کاظم علیه السّلام »

    ------------------------------------------------------------

    پ.ن
    :
    تولّدت مبارکــــــــــــــــــــــــ !
    هزار ساله بشی کوچولو



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 10:36 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()


    وقتی یه مدّت توی شرایط سخت خوابگاهی زندگی کنی ،‏ دیدن بعضی چیزا که همیشه
    خیلی راحت ازشون گذشتی حالا یه دنیا ارزش داره !         

    مامان تر از این کجا دیدی؟

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 6:49 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    عصر بود و سر کلاس درس و دانشگاه بودیم و داشتیم تخته وایت بورد رو صرفن دید می زدیم !!
    که ناگهان...
    همه چیز از یک sms شروع شد ... :

    + حسّ گوساله بودن مفرط می کنم!!
    من گوساله م !


    توی ردیف بغلی م نشسته بود. برگشتم نیگاش کردم ، لبخندی زدم و بش فهموندم که پایه تَم ! :

    من فک می کنم تو گاوی ...

    چون من گوساله م .
    استدلالم بر این مبناست که تو خر تری


    + ولی استدلالت مشکل داره ! چون تفاوت گاو و گوساله از لحاظ سنیّه ! و تو که از من بزرگ تری، گاو !
    و من گوساله م !
    در ضمن پای خر و هم وسط نکش !


    - آها حالا فهمیدم!
    پای خر و قاطر رو واسه درسایی مث دینامیک ماشین باید وسط بکشیم!
    حالا دوس داری خر باشی یا قاطر ؟
     ( آخه ساعت قبلش هم با همدیگه کلاس دینامیک ماشین داریم )

    + اولن که همه رو مث خودت نبین !
    ثانین مشکل تو اینجاس که فک می کنی ما حق انتخاب داریم! در حالی که جبر مطلقه ! مطلق !
    مهم این نیس که ما چی دوس داریم !
    مهم ، چیزیه که هستیم !

    -
    مگه نمی دونی توی این دولتِ مردمی و عدالت محور حتّا به خر و قاطر ها هم حقّ انتخاب میدن ؟

    +
    اون که 100%
    ولی تو چرا فقط جلو دماغتو می بینی ؟
    یه کم فکرتو از این کره ی خاکی جدا کن ، از بالا نگاه کن ، کلّی تر ببین !
    گیرم که من دوس داشتم خر باشم ، دوست داشتنم توو اینکه الان گوساله م فرقی ایجاد می کرد ؟!

    -
    خب ! انگار بحث جدّی شده! فرقی نمی کرد ... جفتشون فهم بالا دارن ولی موضوع اینه که ما باید توو زندگی یکنواخت بودنو کنار بذاریم و متفاوت زندگی کنیم... وگرنه در این صورت جامعه ی گوساله ها یا مثلن خر ها دچار سرخوردگی میشن!

    +
    اینم هست !
    حالا پیشنهادت چیه؟ چه طور هر از گاهی از گوساله به خر و از خر به گوساله  transform کنیم ؟! تا جامعه دچار از اینا خوردگی نشه ؟
    + البته می تونیم واسه تنوّع گوسفند رو هم تجربه کنیم!

    -
    پیشنهادم اینه که عصر یکشنبه ها و سه شنبه ها که با هم کلاس داریم به صورت چرخشی از این بزرگان بهره مند بشیم. اینجوری دیگه دعوامون هم نمیشه / نه خواهشن پای گوسفندو وسط نکش چون برای اینکه بَ بَ یی بشم حاضرم قید رفاقتمونو بزنم
    (دیگه کلاس داشت تموم میشد ، واسه همین بش اشاره دادم که بحثو جمع و جورش کنه !)

    + رو پیشنهادت فک می کنم ولی در آخر بت بگم که :
    در مسیج بازی ما بی خبران حیرانند / ما همینیم که هستیم دگر ایشان دانند
    گرگ ها حاکم این مَرغزارند ولی / نیک می دانند که در این وادیه سرگردانند

    پ. نون :
    * از اونجایی که توی ردیفای جلویی من کسی ننشسته بود ، اون چیزی رو که استاد نباید بهم بندازه ، انداخت ! 
    * این شعر آخری هم قسمتی از غزل حافظه که متلاشی شده و دوست عزیزمون فقط قافیه هاشو زنده گذاشت ...
    وگرنه سایر عناصر شعریش مث وزن به فـــــــ... ف .. فنا رفتن !  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 10:46 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

       1   2      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]