سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


رویید ترانه بر سر لبهایش

برگشت به خانه مادر لبهایش

راه پس و پیش هم ندارد دیگر

با لبهایی برابر لبهایش!

و بعد...

7/3/91 - 12:35

پلک که می زنی
                            دنیا لحظه ای برایم تاریک می شود.
                                                                                من از تاریکی می ترسم!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 91/3/4ساعت 2:12 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    توی این 4سالی که رفتم اهواز هیچ وقت به اندازه ی امروز مناظر اطراف جاده رو نگاه نکرده بودم. دیشب بارون زده و هوا عالی شده ولی این زمین ها مث همیشه درختاش کمه و بیشتر خاک سرشار از نمکش به چشم میاد.
    الان دیگه رسیدم پلیس راه و منظره ی خاصی بعد از این واسه توصیف نیست هرچند همون طور که گفتم قبل از اون هم چیز  خاصی واسه توصیف نبود حتا پسته، تخمه، تقویتی و آبمیوه طبیعی(!) هم نیومد بالا که یه کم تو دلم مرور خاطرات کنم. انگار اونم مث خیلی جوونای امروزی دیگس که دیر از خواب پا میشن.
    داشتم می گفتم؛ که بیشتر از همیشه اطراف رو نگاه می کردم. انواع مترسک ها توی انواع زمین های کنار جاده!
    تا حالا تو یه روز این همه مترسک ندیده بودم. انقد که منم دیگه ترس برم داشته :-S
    توی یکی از زمین ها بود که معنی «از هر چیزی جفت آفریدیم» رو فهمیدم و مترسک آقا و خانمی که اونجا بودن نظرم رو جلب کرد.دارم به این فک می کنم که اون مترسک ها شبا که همه خوابن می تونن همدیگه رو بغل کنن؟! 
    و همزمان این صدا و شعرهای شاهینه که توی گوشم می پیچه و نمیذاره تمرکز کنم و میگه بذار منم نظرمو بگم! ؛ «یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه - تا توی اشک های خودش زندگی کنه» 

    دیگه نمی تونم حرفامو ادامه بدم چون رسیدم و بایستی پیاده بشم و باز اهواز و چهار روز فشرده درسی که به یک چهارشنبه ختم میشه، چهارشنبه ای که راه خونه رو بهم نشون میده، راه نزدیک :-)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 12:12 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]