سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

هرجاش مشکل داره بهم بگید می خوام با کمک شما درستش کنم ...
قول این مثنوی رو به چند نفر داده بودم و به بهانه ی کنکور، گذاشتن این شعر رو توی وبلاگ هِی به
تاخیر انداختم تا حالا که دیگه فرصتی شد و ...
 بخوانید و نقد کنید ! چه نقد صوفیانه و چه صافیانه !!!

عشق یعنــــی محو دیدارش شدن      در شفای درد ، بیمارش شدن
عشق یعنی آتش ِ افروختــــــه      اندرون سینه های سوختــه
 عشق یعنـــی رنج و درد آموختن      در سکــوت خستگی ها سوختن
عشق یعنی پر زدن در آسمان      گرچه دیدارش کند بی خانمان
عشق یعنی سر به زیر انداختن      در جوارش ، دین و دل را باختن
   عشق یعنی جان نثار یار باش      بنده ی کوی و رَهِ دلدار باش
   عشق یعنی رحمة الله الرّحیم      آنچه عاشق کرده هر قلب سلیم
 عشق یعنی فهم پیچش های مو      گفتن هر لحظه ی « آری » به او
  عشق یعنی شمع را شرمنده کن      شه پر سیمرغ دل سوزنده کن
 عشق یعنی خجلت مردان حق      سر به زیرافتادگان بی رمق
عشق یعنی لحظه ی سبز نماز      گشتن سجّاده ای پر اشک، باز
عشق یعنی درد و دل های علی(ع)     رازهای اندرون هر ولی  
 عشق یعنی شور شیرین داشتن      هر کجا را کربلا پنداشتن
  عشق یعنــــی سرکِشی در نیزه ها      جان سپردن در کنار خیمه ها
       عشق یعنی صبرهای زینبی      نِی که صبری همچو ایّوب نبی
عشق یعنی حق و معنا،لاف نیست!  عشق دلبر،عین و شین و قاف نیست

* هرجاش هم که براتون نامفهوم بود بگید تا توی پست بعدی توضیحش بدم ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در یکشنبه 87/4/9ساعت 12:9 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش

    تموم شد ...

    خدا رو شکر !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 87/4/6ساعت 1:34 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    درسته...! این صدای همون صادقیه که عاشق وبلاگ نویسی بود.بیشتر از دو ماهه که ننوشتم... البته نوشتم ولی نه از دل گویه های گلزار مجازی بل از انتگرال ها و مشتقات توابع فلان فلان شده ی آلوده به نحسیّات ریاضیات که منظور همون رادیکال ها و براکت ها و سری ها و ... است ( البته من ارادت خاصی به قدر مطلق دارم چرا که هر منفی را مثبت جلوه می دهد و خوش بینانه به اعداد می نگرد !!! )
    حسب حالمون میگه:صبح بعد از نمازی متکبرانه و خوردن صبحانه ای نحیف! راهی کتابخانه می شوم.
    درس ... درس ... درس... ----> نماز ... ناهار ... چُرت چِرت(خوابی که به نیم ساعت هم نمی کشه )

    و دوباره راهی همون کتابخونه ایی می شوم که صبح رفته بودم : درس ... حرص و جوش ... حرص و جوش ... درس ... حرص و جوش ... درس ... درس ----> آخه یه سری آدمه بی... می آیند و سکوت کتابخونه رو جذاب تر می نمایند( البته از نظر خودشون) با نُچ نُچ کردن از پیش تنظیم شده یا مثلن فکرشو بکنید صدای گوشی کسی به صدا در بیاد و حاضر به قطع کردنش نباشه و از گوشه و کنار سالن مطالعه افرادی پیدا بشه که عقده ی کشیدن فریادی در سالن سکوت! رو دارن؛
    یکی داد میزنه که: ببندش دیگه !
     یکی دیگه میگه که : مگر مخابراته !
     و دیگری با حماقت تمام و نعره ای که صدایش به ضخامت و کلفتی ِ پوستیه که خود ِ طرف داره و میگه که : اَلووووووووو !!!!!!!!!! ( آخه یکی نیست بهش بگه که ابله! مگه گوشی دست توئه که میگی الو )
    منم توی دلم می گم که یه قیامتی هم هست که این ها باید به پای امثال منی بیفتند و بگن که ببخشید حقّت رو ضایع کردیم و من هم با همون پایی که خودشون رو انداختن روش و التماس میکنن شوتشون میکنم و محل سـ... ی هم بهشون نمی ذارم . گذشت در همچین مواردی از من بعیده و ...
    همه ی حرفم اینه که: ایّها الناس ! حقّ الناس رو دست کم نگیرید !
    مخصوصن در مورد حرف زدن در کتابخونه ها که این روزها  سر و کلّه ی همه اونجا پیدا میشه. هر پارازیتی که آرامش یه نفر دیگه رو حتی برای یک ثانیه به هم بزنه ، جواب پس دادن داره !!!
    افراد سنگدل زیادی مثل من پیدا میشه که در این مورد بخشش براشون معنا نداره! پس بترس و سکوت کن. خب از حسب حال بی حالمان می گفتیم ، کجاش بودیم ؟ آهان یادم اومد!!! ... درس ... درس... درس ... و بعد صدایی میاد که: کتابخونه تعطیله !!! ----> راهی کتابخانه ی مسجدِ ... می شویم و ... درس ...درس ... درس ... نماز ... درس ... درس ... ----> سر به راه خانه می نهم  و خوردن شامی دیر وقت و خوابی که برایم به کوتاهی یک ثانیه است و فرداش دوباره همین حال و روز رو دارم !!!
    با داشتن چنین حسب حال یکنواختی حالا می فهمم که فقط فراز و نشیب ها و غیر یکنواختی هان که رنگ و بویی تازه به زندگی میدن.
    اتفاق جالب : چند وقتی بود که موقع درس خوندن وقتی سرم رو می آوردم بالا که به ساعت نگاهی بندازم به طور خیلی اتفاقی به ساعت بیست و یک و چهل و هشت دقیقه برخورد می کردم. جالبیش به اینه که این اتفاق توی یه دوره ی تقریبن 10 روزه هر شب به طور متوالی برام پیش اومد(البته به جز یکی دو شب)
    پیش نویس :
    محمد صادق( آسمان سرخ) برایم اس ام اسی(پیامکی !) فرستاد و حیفم اومد که نذارمش توی وبلاگ:
    1169 سال است که مردی منتظر 313 مرد است.
    به راستی که مرد شدن چه قدر زمان می برد ؟!!!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/3/15ساعت 8:27 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    مقدمه :
    این پدیده ی کنکور ، عامل نا پدید کننده ی برخی آدمهاست !!!
    و از اون پدیده هایی است که در زمینه ی دل ربایی رقابت پابه پایی با رنگین کمون داره !!!
    کنکور رو عشقه !  ( چرا ؟ ) ... چون که میگن هر عاملی که باعث بشه آدما از خواسته های نفسانی و
    دوست داشتنی های دنیاییشون دل بکنن ، از اون عامل های خَفَن و با نفوذ محسوب میشه !!!
    اصل مطلب :
    طبق برنامه ریزی چند تا از دوستان بسیار صمیمی قرار شد که جمع بشن و 3 روز بزنن به کوه و دشت .
    البته به من هم پیشنهاد کردن که باهاشون همراه بشم و ... ( آره دیگه )
    امّا من با وجود اینکه قبلن لذّت چنین سفرهایی رو با همین جانان ! ( ای جانم !!! ) چشیده بودم با اقدامی محیّر العقول و خانمان سوز ، آن چنان جوابی تحویلشان دادم که
    بیا و بشنو !!!
    بله دیگه... !!! عید امسال از نعمت صدای بلند صادق در اردویشان !  هنگامه ی خواب و خوراک محروم گردیدند !!!
    ( خلاصه اینکه ؛ خواسته ی نفس را لبّیک نگفتم !!! )
    خاطره ای از آخرین سفری که با هم بودیم :
    مکان : بیشه ی پوران در دامنه ی رشته کوه های زاگرس
    زمان : صبح زود ؛ دقایقی مانده به طلوع آفتاب
    همه بعد از نماز صبح ولو شده و خوابیدند ولی من و دوتای دیگه بیدار موندیم و زدیم بیرون !!!
    رفتیم توی کوچه ی بازارچه . هیچ کس نبود که نبود ! جز بُزی گوش دراز
    ؛ از اون بزهایی بود که انگار تمام وجودش را در گوش هایش خلاصه کرده است !
    به طوری که اگه می گفتی:« گوش! » ، بز جواب می داد : حاضر !!!
    دوربین مصطفی ( یکی از دو تا !!! ) رو گرفتم طرفش که ازش عکس بندازم . گوش هم نگاهی به دوربین انداخت!؛ جوری نگاه  دوربین می کرد که کم مونده بود بهش بگم :
    بگو سیب !
     و ناگهان چی چیک !


    تذکّر :
    اشتباه نکنید ! این طنز هم به هوای گریه بود ...

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در شنبه 87/1/10ساعت 7:59 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

     سخن ِ تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز یک جشن ملّی است که هر ساله برپا می شود و هر ساله از آن سخن می رود. بسیار گفته اند و بسیار شنیده اید ؛ پس به تکرار نیازی نیست ؟ چرا، هست. مگر نوروز را خود تکرار نمی کنید ؟ پس سخن از نوروز را خود مکرّر بشنوید. در علم و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده ؛ « عقل » تکرار را نمی پسندد امّا « احساس » تکرار را دوست دارد. طبیعت ار از تکرار ساخته اند ، جامعه با تکرار نیرومند می شود ، احساس با تکرار جان می گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن ، طبیعت ، احساس و جامعه هر سه دست اندر کارند. 
    نوروز که قرن های دراز است بر همه ی جشن های جهان فخر می فروشد ، از آن رو « هست » که یک قرارداد مصنوعی اجتماعی یا یک جشن تحمیلی سیاسی نیست ؛ جشن جهان است و روز شادمانی زمین،آسمان و آفتاب و جوش ِ شکفتن ها و شور ِ زادن ها و سرشار از هیجان ِهر «آغاز» .
    نوروز تجدید خاطره ی بزرگی است ؛ خاطره ی خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال ، این فرزند فراموشکار که ، سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده ی خود ، مادر خویش را از یاد می برد ، با یادآوری های وسوسه آمیز نوروز ، به دامن وی باز می گردد و با او ، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد.
    تمدّن مصنوعی ما هرچه پیچیده تر و سنگین تر می گردد ، نیاز به بازگشت و بازشناخت طبیعت را در انسان حیاتی تر می کند و بدین گونه است که نوروز،برخلاف بعضی سنّت ها که پیر می شوند ؛ رو به توانایی می رود و در هر حال ، آینده ایی جوان تر و درخشان تر دارد.
    « برگرفته از کتاب کویر ؛ دکتر علی شریعتی »
    پس پست :
    19: 18 : 9
    *
    عید تان مبارکــــــــــــــــــــــ---> سلام سال 87 !!!
    * ایشالله سال خوبی در پیش رو داشته باشید ...

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 87/1/1ساعت 12:19 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    <   <<   26   27   28   29   30   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]