سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب
[نوشته ی رمز دار]  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 90/6/23ساعت 11:49 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    تاب
              تاب
                        عبّاسی


    خدا !
             منو نندازی

    .
       .
          .



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 90/6/8ساعت 5:45 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    مگه اینکه فردین خلعتبری با پروانه ای در بادش منو به نوشتن وادار کنه و حالا که تموم میشه و آهنگ بعدش به اسم سال های از دست رفته پخش میشه خود به خود به خاطرات دیر و دور میرم و فضای کودکیام یادم میاد و بعد متوجه میشم که انگار اسم آهنگ سال های از دست رفته بوده.

    *شاید همون عکسی که یه پسر بچه ی پنج شیش ساله با موهای بور و حناییش روی پل کوچیکی نشسته که راه عبور از جویبار کنار خیابونه و اشعه های خورشید روی سرش رنگ موهاشو واضح تر میکنه ، شاید همون عکس باشه که .... چقد زود گذشت.

    *عکس دیگه ای که توی همون سن و سال روی دوچرخه کوچیک آبی رنگی که هنوز هم دارمش نشستم و با غرور و ژست خاصی یه دستمو به درخت انگور همسایه تکیه دادم.

    *یاد روزی که بابام می خواست دوچرخه سواری یادم بده و چقد که سرش داد نزدم بابا ولم نکنی هاا و بابام می گفت نترس گرفتمت، پا بزن و این در حالی بود که دیگه کسی دنبالم نمی دوید که زین دوچرخه رو بگیره و چند قدمی ازم عقب تر بود که این حرفا رو داشت بهم می زد.
     اون رکاب زدنا همون حس شور آمیخته با ترس بود که فراموش نشدنیه.

    *یا اون خاطره بد و مزخرفی که متنفرّم میکنه از آدمای نامرد اون محل :-(
    اونی که راجبش حرف نمی زنم ولی هنوز جاش رو دستم مونده...

    *یاد روزی که فرق ریال و تومن رو نمی دونستم و فقط می دونستم روی اون سکه نوشته 10 !
    اولین باری بود که تنها می رفتم نون بخرم. روزی بود که فک می کنم دو ساعت یا بیشتر تو صف بودم تا نوبتم بشه و وقتی یه نون گذاشتن تو سبدم و گفتن بدو خونه ( این حرف سالهای حدود 72 یا 73 باید باشه) می خواستم هرچی زودتر برسم و تا جون دارم سر مامانم داد بزنم و باش دعوا کنم که باعث شده بود این همه توی صف وایسم واسه هیچ.

    ..................................................

    پ.نون:

    + اینا سالهای پیش از مدرسه بود. هنوز هم خاطراتی هست از این دوران که اگه بخوام با جزئیات تعریفشون کنم هرکدومش کلّی طول میکشه.

    + این مطلب کاملن در لحظه نوشته شده و دقیقن زمانی بود که صبح آلبوم خلعتبری گذاشته بودم سر پخش. پس هر ایراد نگارشی داره به بزرگی خودتون ببخشید.

    + اگه هم حرف از خاطره ای زدم که هیچی ازش تعریف نکردم واسه همینه که صرفن اومد جلوی چشمم و من نخواستم مث همیشه های وبلاگ نویسیم خود سانسوری کنم ولی دقیقن وسط تایپش بازم سانسور کردم.

    + گاهی یک موسیقی بی کلام خیلی بهتر می تونه با آدم حرف بزنه.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 7:36 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    [نوشته ی رمز دار]  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در یکشنبه 90/5/9ساعت 2:40 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()


    کاش هم قدّت بودم

    ای بلندای مهر !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در شنبه 90/5/1ساعت 10:12 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

       1   2      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]