سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

خیلی خلاصه بگم خدمتتون که غزلی آوردم تا ببینم چقدر ایراد داره  !  
هر قسمتش که براتون سوال ایجاد کرده یا حرفی برای گفتن در مورد اون قسمت دارید دریغ نفرمایید!

گُلیاد ِ تواَم بهانه ی خواب نشد
در کام عطش گرفته ام آب نشد
عمری گذراندم و ندیدم رویت
بر صفحه ی دل، نگاهِ تو قاب نشد
هر بار به کوچه ی غمت سر زده ام
از اشک ، نگاهِ دیده شاداب نشد
من پرسه زنان، راهِ تو را پیمودم
امّا شب من دوباره مهتاب نشد
این عاشق ِ مُلحِد که غزل خوانِ تو است
دلبسته به آن منبر و محراب نشد
سنگی به سَرَم نخورده، بی هوش شدم!
بی پرده بگو! از تو که پرتاب نشد؟!

مخاطب شعر را در مصرع های آغازین این غزل جستجو کنید



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 87/5/18ساعت 8:33 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    دیگه رتبه ها رو هم زدند و ما هم نفس عمیقی رو که در دَمَش مانده بودیم بعد از یک ماه انتظار به بازدَم رساندیم ...
    برویم سر اصل مطلب :
    با خودم قرار گذاشته بودم که کارنامه ام رو بعد از اعلام نتایج توی وبلاگ بذارم :
    از اونجایی که قرار بوده نمرات امتحانات هماهنگ کشوری سال سوم رو به صورت 15 درصدی تأثیر بدَن ، من هم برای دقیق تر نشان دادن رتبه ی کسب شده ام ،این نمرات (از 20 نمره) رو به همراه درصد های کنکور سراسری ام ضمیمه کردم !
    1 - زبان و ادبیات فارسی :  % 4/61
    ادبیات فارسی : 25/19   |   زبان فارسی : 5/17
    2 - زبان عربی : %  
    4/85
    عربی : 20
    3 - فرهنگ و معارف اسلامی : 
    % 60
    دین و زندگی : 20
    4 - زبان خارجی :
    % 7/42
    زبان انگلیسی : 20
    5 - ریاضیات :
    % 37
    حسابان : 25/19   |   جبر و احتمال : 25/19   |    هندسه : 5/18
    6 - فیزیک مکانیک :
    % 8/57
    فیزیک : 25/19
    7 - شیمی :
    % 8/62
    شیمی : 25/18
    ********************************************************
    رتبه ی کل در کنکور سراسری 87  :   2246  |   معدّل کتبی سال سوم :   19/13

    از همه ی دوستان تقاضا دارم با این اطلاعاتی که در اختیارشون گذاشتم ، بهم کمک کنن تا انتخاب رشته ی خوبی داشته باشم :
    در این راستا باید بگم که علاقه ی من به ترتیب در مهندسی های : 1 – مکانیک  2 – صنایع 3 – شیمی می باشد . حالا  شما با توجه به رتبه ایی که آوردم بگید که کدوم یکی از این رشته ها رو  در کدوم شهر و دانشگاهش می تونم انتخاب کنم ....   اگه هم از دوستانتان که مطلع ترند بپرسید به نتیجه بهتری می رسیم !
    ممنون از لطف همه ی شما !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در یکشنبه 87/5/6ساعت 4:49 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    * خجالت هم خوب چیزیه !
    دستم رو می گیری و بهت کم محلّی می کنم ! 
    وای به حالم ، اون روزی که دیگه نگاهی هم بهم نمی کنی !!!
    *  چه کنم با " پری " های سهراب سپهری در شعر " پشت دریاها شهری است " ؟
    (نه به آبی ها دل خواهم بست / نه به دریا - پریانی که سر از آب به در می آرند / و در آن تابش تنهایی ماهی گیران / می فشانند فسون از سر گیسو هاشان )
    همین پری ها اومدن توی رباعی بنده شدن : " غریبه "
    نقد شما راهی است به سوی فردای بهتر شعر این حقیر! (شبیه شعارهای بانکی!) :
    هر دل که شکست ، سر به راهش کردی
                                            با مهر رُخَت بسی نگاهش کردی
    هر چند به آن غریبه ها دل بستم 
                                           امّا تو به غَمزه* ای تباهش کردی
    توضیح اینکه : غمزه همان نگاه دل فریب معشوقی است که چشمانی کرشمه گر دارد !
    علی رغم این تفاسیری که شد ، حالا سؤالم از شما اینه که :
    به نظر شما این رباعی ، صادقانه بود ؟ چرا ؟ (بارم بندی به عهده ی خودتون ! )



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/5/2ساعت 3:53 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    وقتی 4 ساله بودم : بابا هر کاری می تونه انجام بده .
    وقتی 5 ساله بودم : بابام خیلی چیزها می دونه .
    وقتی 6 ساله بودم : بابام از بابای تو باهوش تره .
    وقتی 8 ساله بودم : بابام هرچیزی رو دقیقن نمی دونه .
    وقتی 10 ساله بودم : در گذشته، زمانی که بابام بزرگ می شد، همه چیز مطمئنن متفاوت بود .
    وقتی 12 ساله بودم : خب، طبیعیه پدر در آن مورد چیزی نمی دونه، اون برای به خاطر آوردن کودکی اش خیلی پیر است .
    وقتی 14 ساله بودم : به پدرم خیلی توجّه نکن، او خیلی قدیمی فکر می کنه .
    وقتی 20 ساله بودم : آه خدای من! او از جریان روز خیلی پرت است .
    وقتی 25 ساله بودم : پدر کمی درباره ی آن اطلاع دارد. باید این طور باشد، چون او تجربه ی زیادی دارد .
    وقتی 35 ساله بودم : بدون مشورت با پدر کوچک ترین کاری نمی کنم .
    وقتی 40 ساله بودم : متعجّبم که پدر چگونه آن جریان را حل کرد. او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت .
    وقتی 50 ساله بودم : اگر پدر اینجا بود، همه چیز را در اختیار او قرار می دادم و در این باره با او مشورت می کردم. خیلی بد شد که نفهمیدم او چه قدر فهمیده بود ! می توانستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم .
                                  « برگرفته از مجلّه ی شماره ی 277 آزمون »

    حاشیه : اول تبریک روز پدر و ولادت امام علی (ع) و بعد هم اینکه :
    فکر کنم با خوندن مطلب بالا تصمیم به این بگیریم که قدر پدرامون رو بیشتر بدونیم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 87/4/25ساعت 10:35 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    غم نویس : این داستان تخیّلی نیست و کاملن تصویری از واقعیّت هاست!
    * سعید !    سعید !    سعییییییییید !
    * بله مامان !
    * میری از نونوایی چند تا نون بگیری عزیزم !
    * اوووووووووووَه ! حوصله ندارم !
    * واسه شام نون نداریم ! منم که توی آشپزخونه هزار کار دارم و دستم بنده ... دیگه خود دانی!
    * باشه ! ولی همین یک دفعه رو میرم هان !
    آقا سعید ما که هنوز 13 سالش تموم نشده ، توی پیاده روئه ، روان به سمت نانوایی!
    همین طور که داره میره ، حدود صد متر جلوترش ، می بینه که کنار دختر خانومی که کنار خیابون ایستاده ، ماشینی ترمز می کنه ... سعید هم حسّ کنجکاویش گل می کنه ! آخه وقتی نزدیک تر شد ، دید که پسری فَشِن حال ! ، با موهایی که خروس ها هم به چشم خود چنین مدلیش رو ندیده بودن ، پشت فرمون نشسته و داره با دختره حرف می زنه ! سعید وقتی به چند متریشون می رسه ، سرعتش رو کم می کنه ! میشنوه که :
    « خانوم امشب رو در خدمت باشیم! »
    و ... ( اینجا دیگه قلم پا نمیده ! )
    سعید هم ... هیچ ! ، بگذریم ! سعید هم گذشت و رفت ولی با دریایی از ابهامات و سوال ها !
    سعید سر صف نونواییه ! و دیگه چیزی نمونده که نوبتش برسه که دو تا از این پسرای بی سر و پا پیداشون می شه  و شروع می کنن به زور گفتن که : « الان نوبت ماست »
    امّا پا فشاری سعید با الفاظ رکیک و فحّاشی های آن دو پسر(که با هم بودن) رو به رو میشه !
    شاید سعید تا حالا چنین کلماتی به گوشش نخورده باشه ! اصلن ندونه اینا یعنی چی !
    ولی با حافظه ی قوی نوجوانی مثل سعید چه کنیم ؟
    سعید هم مظلوم واقع شده و می ذاره اون دو تا جلوش بایستن. اونا هم مست اینکه زود نونشون رو میگیرن و میرن ، توی سر و کلّه ی هم می زدن و با هم شوخی های نا به جا می کردن !
    که ناگهان ...
    اوّلی با پوزخندی نحس ، دومی را هدف فحش های خواهر و مادر قرار می دهد !
    دومی هم خنده زنان ( ! ) برای اینکه مثل دوستش یه شوخی جالب تر کرده باشه ، یه مشت از دشنام های آپدیت ناموسی! تحویل اوّلی میده و به ظنّ خودشون کلّی با هم حال می کنن!
    حالا سعید هم که پشت سر این دو نفر است در متن تمام این حوادث و دیالوگ هاست !
    لابد سعید فکر کرده که این الفاظ شرم آور باید جالب باشن که مایه ی خنده ی این دو احمق شده است !................سعید نونش رو می گیره و میره خونه !
    ولی آیا ذهن سعید ِ اول داستان با ذهن سعید آخر ِ داستان یکی است ؟
    در این داستان چه بلایی بر سر سعید آمده ؟
    چقدر سخت فرهنگ را می شود تصحیح کرد !!!
    یک مشکل فرهنگی ریشه دار مثل این نمونه ، مانند یک توده ی سرطانی است که رشد تصاعدی می کند تا تمام بدن را فرا بگیرد. قطع کردن اعضای بدن هم درد را درمان نمی کند ، این سلول
    های سرطانی در گوشه و کنار بدن در حال رشد و تکثیر هستند.
    از ابتدا نباید کار به اینجا می کشید ! .... که کشید !!!
    با سعید های جامعه چه باید کرد ؟
    جرقّه ی زده شده در هیزم های شخصیّت سعید ،شاید شخصیّتش را به خاکستر تبدیل کند.
    شخصیّتی که در نوجوانی در حال شکل گیری است.
    آیا سعید به خواست خود به این ها رسید ؟     مقصّر کیست ؟
    قهرمان (های) داستان را برایم معرفی کنید ؟؟؟!  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/4/19ساعت 9:52 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    <   <<   21   22   23   24   25   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]