سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

وقتی 4 ساله بودم : بابا هر کاری می تونه انجام بده .
وقتی 5 ساله بودم : بابام خیلی چیزها می دونه .
وقتی 6 ساله بودم : بابام از بابای تو باهوش تره .
وقتی 8 ساله بودم : بابام هرچیزی رو دقیقن نمی دونه .
وقتی 10 ساله بودم : در گذشته، زمانی که بابام بزرگ می شد، همه چیز مطمئنن متفاوت بود .
وقتی 12 ساله بودم : خب، طبیعیه پدر در آن مورد چیزی نمی دونه، اون برای به خاطر آوردن کودکی اش خیلی پیر است .
وقتی 14 ساله بودم : به پدرم خیلی توجّه نکن، او خیلی قدیمی فکر می کنه .
وقتی 20 ساله بودم : آه خدای من! او از جریان روز خیلی پرت است .
وقتی 25 ساله بودم : پدر کمی درباره ی آن اطلاع دارد. باید این طور باشد، چون او تجربه ی زیادی دارد .
وقتی 35 ساله بودم : بدون مشورت با پدر کوچک ترین کاری نمی کنم .
وقتی 40 ساله بودم : متعجّبم که پدر چگونه آن جریان را حل کرد. او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت .
وقتی 50 ساله بودم : اگر پدر اینجا بود، همه چیز را در اختیار او قرار می دادم و در این باره با او مشورت می کردم. خیلی بد شد که نفهمیدم او چه قدر فهمیده بود ! می توانستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم .
                              « برگرفته از مجلّه ی شماره ی 277 آزمون »

حاشیه : اول تبریک روز پدر و ولادت امام علی (ع) و بعد هم اینکه :
فکر کنم با خوندن مطلب بالا تصمیم به این بگیریم که قدر پدرامون رو بیشتر بدونیم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 87/4/25ساعت 10:35 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]