سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

شاید نام « دکتر محمد رضا سنگری » رو توی کتاب های درسی ادبیات دیده باشید.
ایشون دکترای ادبیات دارن و متولد شهر دزفول هستن یعنی منظورم اینه که این شخصیت شاخص و شخیص!
از هم دیاری های بنده هستن .... ایشون از محققان عاشورایی مطرح کشور به حساب میان که در این ایّام به دیار خودش میاد به مردم شهرش خدمت می کنه ! همین چند روز پیش بود که حضوری از بیاناتشون بهره بردیم و ...
یه متن چند خطی از یکی از کتاب های ایشون گزینش کردم....
با لحنی ادبی و سرشار شور و احساس و عاطفه و جان بخشی !  
:
یا اباالفضل ! شرم باد فرات را که عطش تو دید و هنوز پای رفتن داشت. چگونه در دامنت نیاویخت و با تو تا کنار خیمه ها همسفر نشد ؟
همه ی آب ها عرق شرمی بر پیشانی زمین اند ؛ شرمسار کف آبی که تو ریختی و یاد عطش کودکان و کام تفتیده ی برادر ، از نوشیدن بازت داشت .
موج بلندی که در وجودت برخاست ، موج تمنّا را فرو شکست و امواج آب
وسوسه گر را به بازی گرفت . تو آن لحظه با خویش گفتی : ای نفس ! آیا بی حسین ( ع ) آب می نوشی ؟



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 86/10/27ساعت 11:56 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    سلامی به گرمای اشک عشّاق حسینی
    سه هفته از به روز رسانی وبلاگ میگذره و توی این مدت که من نبودم ، دلم با وبلاگ و مشتقاتش بود ( منظورم از مشتقات ؛ وبلاگ نویسان و وبلاگ نویسی بود ).
     برخی از مشکلات رایانه ای و همینطور مشغله ی درسی مزید بر علت شده بود .
    به هر حال گذشت ...
    الان اصلن قلمم نمی لغزه ولی توی این مدّت پیش می اومد که آماده ی پروراندن مطلبی پربار می شدم ولی افسوس که روی کاغذ نریختمشان !
    فقط بعضی از جملاتی رو که به ذهنم اومد و حتی در جایی دیدم و یا شنیدم و سوژه خوبی برای به روز رسانی آفتاب شب بود ، یادداشت کردم. ولی هر کدام از این جملات می تونه به کوچه پس کوچه های مختلفی گریز بزنه و موضوعات مختلفی رو بیان کنه.
    می خوام بگم که اگه این جملات
    پریشون موضوع به دلتون ننشست ، ببخشید !

    1) ای دوست! تواضع تو باید مایه ی پروازت باشد ؛
    ( به این میگن پارادوکسی که تقابل مادیّت و معنویت را به رخ می کشد )
    2) با انگشتم داشتم لبهام رو می بوسیدم !!! و قربون – صدقشون می رفتم ، زبونم رو نوازش می کردم ... خلاصه اینکه یه عالمه خواهش و التماسشون کردم که:اون طرف که بردنتون آبرو داری کنید و نگید که چه حرفها که باهاتون نزدم !!!!!!!!!!!

    3) بزرگواری برایمان می گفت که :
    اساسی ترین دلیل تنها گذاشتن امام حسین (ع) در میدان نبرد توسط مردم زمانه ، نداشتن معرفت و شناخت حقیقی این مردم نسبت با آن حضرت بود که دلیل آن هم تقویت نکردن زندگی معنوی و غرق شدن در دنیای دنی بود ...
    نکنه که ما هم نسبت به امام زمانمان چنین حالتی نشان بدیم و تنهایش بذاریم و در کربلای دیگر از یزیدیان باشیم .
     باید در زنگی خودمان بازنگری انجام دهیم ......
    4) وقتی که در عزای سالار شهیدان سینه میزدم ، هر ضربه ی کف دست بر قلب و سینه ام گویی که بر دل نهیبی بود که : بیدار شو !
    گویی دل هم برای مظلومیّتش سینه می زد ... مدّاح هم برای دل می خواند که :

    دلی که سینه زن هر شب محّرم شد *** صدای هر تپشش ذکر "یا حسینم" شد        
    پیش نویس :
    توی این سه هفته ای که نبودم خیلی دوست داشتم از یاد و خاطره ی امام جماعت مسجدمان ؛ « مرحوم شیخ رضا ابوالقاسمی » برایتان بگویم . اول دی ماه سالگرد وفاتشان بود و گذشت ... یک سال مثل برق و باد گذشت ... بزرگ مردی بود آن مرد!که فقط در وصفش می توانم بگویم که قدرش را ندانستیم و جوانی با تجربه و عالم را از دست دادیم ... خدایش بیامرزد ...

    و کلام آخر اینکه :
    شیعه،
    سرافرازی خویش را از سرهای بر نیزه و آبروی خویش را از بی آبی عاشورا یافته است.«دکتر سنگری»
    ( مراقب باشیم که در زندگیمان این ارزش ها را پایمال نکنیم ! )



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 86/10/21ساعت 5:58 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است
    حال هجران ، تو چه دانی که چه مشکل حالی است ؟ 

    _ بهم میگن تو مگه دیوونه شدی ؟!!!
    _ آخه نمی دونن وقتی که این جور شعرها رو می خونم ، مجنون لیلی صفت
    ادب پارسی میشم !
    جدا از اینکه هنگامه ی خوندن شعر چه حسّ طراوت و حلاوتی به آدم دست میده ( منظورم قدرت عشق و عرفان شعریه ! ) باید گفت که چقدر زیبا با کلمات بازی شده در این محفل!
    ماه ... هفته .... سال !
    البته آقایان گفتند : بگویید ( معشوق ... هفته ... سال ! ) ، ما هم گفتیم : چَشم
    !
    ایهامی که سراسر ، نسبت است !
    گفتند : در هجران یار ، هفته، همچون سالی دراز بر عاشق می گذرد .

    پ. ن ها :

    1- این حرفا رو بذارید به حساب دیوونگی و مجنون حالتی بنده نسبت به شعر سخته !
    2-
    عید قربان مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ !!!!
    ولی ما :
    « حتی خیال نای اسماعیل خود را *** همسایه با تصویری از خنجر نکردیم » ( قیصر )
    --»
    حاضر نشدیم تصویری از خنجر ( نه خود خنجر ! ) را ، همسایه ی خیالی از گلوی وجودمان کنیم ( نه خود گلو ! )
    3-
    باور کنید اسانس هلو نبود ، هلو رو خودم با دستای خودم از درخت چیدم و قاطی حرفام کردم !
    خوشمزه بود
    !!!!؟؟؟؟؟؟؟؟  «  نوش جان ! »

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 86/9/29ساعت 10:17 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    فرمودند که :
    « شهروندان عزیز می توانند شکایات خود را به وسیله ی پیام کوتاه به شرکت تاکسیرانی بفرستند تا در اسرع وقت بررسی شود. »

    می گویند کسی گوسفندان دیگری را بر می داشت و سر می برید و گوشت آن را صدقه می داد.
    گفتند : چرا این کار را می کنید ؟
    گفت : « قبح آن برداشتن ، به نیکی صدقه دَر ! این وسط کلّه پاچه اش هم برای خودم می ماند. »
    حالا حکایت ماست ؛
    گلایه و شکایت شما از تاکسی داران ، به ارسال پیام کوتاه با امید رسیدگی در اسرع وقت دَر !

    این وسط کلّه پاچه اش هم می رسد به شرکت مخابرات !

    پ.ن ها :
    1- این مطلب برگرفته از ماه نامه ی گل آقاس
    که در اردیبهشت امسال منتشر شده !
    2- به خودم گفتم آنچه رو برا خودت پسندیدی برا دیگرون هم بپسند !
    (حالا هم همین کار رو کردم ! ، گفتم شاید شما هم از خوندنش خوشتون بیاد !) 
    3- این هم یه بیت شعر که خیلی دوسش دارم ( از غلام رضا سازگار ) :

    سفر از خویش نکردم که رَهَم دور افتاد *** ورنه تا کعبه ی وصل تو نباشد راهی



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 86/9/22ساعت 8:29 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    یه خاطره ی تـــــ لـــ خ

    می خوام داستان یه پسر کوچولو رو واستون تعریف کنم که خیلی کامران جونش رو دوس  داشته. این آقا کامران دوست دوران بچگی شه . این دو تا معشوق (یا عاشق) از وقتی که خیلی خیلی کوچیک بودن با هم بازی کردن تا اینکه به شیش سالگی رسیدن .
    (حالا بعدش چی ؟)

    این آقا که دارم ازش میگم خودمم (صادق کوچولو )
     می خوام وارد یه تراژدی بشم ( شاید براتون جالب باشه !!!) :
    تا قبل از شیش سالگی یه شهره دیگه زندگی می کردیم (دور تر از شهر فعلی)
    من و کامران هم شب و روز  با هم بودیم ولی وقتی که داخل هفت سالگی رفتم ، اومدیم به
    خونه ی جدیدمون (که اینجا باشه)  و کامران گلم رو تنها گذاشتم. هنوز لحظه ی آخر یادم نمیره که من عقب ماشین باری نشسته بودم و کلّی اسباب و اثاثیه هم این ور و اون ورم بود و کامران هم با پاهای کوچولوش سعی می کرد که تا جایی که میتونه دنبال ماشین بیاد ( انگار می دونست دیگه همدیگه رو نمی بینیم)
    اون می خواست که منو یه خورده بیشتر ببینه ولو برای چند ثانیه ( منم همینطور) . این صحنه اونقدر برام تلخ بود که هیچ وقت فراموشش نمی کنم ( تصویری از هفت سالگی) . خب به خونه ی جدید اومدیم و من کلاس اول رو شروع می کردم ولی من و مدرسه ی بدون کامران ؟! ( مگه ممکنه ؟)
    کامران اینا هم یه زمین نیمه ساز داشتن  نزدیک خونه جدیدمون (عامل عذابم همین بود) باباش بهم قول می داد که کامران رو میاره  و دوباره مثل قدیما ...
    حالا بگم از مدرسه رفتنم که شده بود سوژه ی روز خونوادمون:
    میگفتم من مدرسه نمیرم تا کامران رو نیارید پیشم. ولی مگه دست مامان و بابایه من بود ؟

    بهونه های مختلف می آوردم که مدرسه نَرَم . مثلن میگفتم اگه می خواید مدرسه برم باید سه جفت جوراب بپوشم
    به این امید که مامانم یه فکری برام بکنه. مامان هم می گفت هوا گرمه .سه جفت جوراب می خوای چی کار ؟! وقتی دید زیر بار نمی رم به حال خودم ولم می کرد. منم وقتی بر می گشتم پر رو پر رو  یکی یکی جورابا رو در می آوردم و اعتراضی نمی کردم (خودم خواسته بودم دیگه )
    یا اینکه یه روز بدون هیچ حرف و حدیثی قبول کردم که برم مدرسه!!! ولی رفتم یه کنجی توی کوچه نشستم. کیفم رو سر پام گذاشتم و موندم تا وقت بگذره ( چه اعتصابی !!! )
    مامانم هم که به رفتار اون روزم شک کرده بود، اومده بود و من رو با این حالت توی خیابون دیده بود و ...
    (بقیش رو خودتون حدس بزنید)
    از اون طرف کامران هم به خانوادش فشار می آورد ( این رو بعدن فهمیدم). واسه نمونه باباش بهم گفته بود که اگه اومد به خونه (زمین ) یه سر بزنه کامران رو هم با خودش بیاره.
    جالب اینجاست که من هم همیشه اون طرفا می پلکیدم تا شاید ماشینشون رو ببینم تا اینکه یه روز باباش اومد و کامران رو نیوورد من که نمی تونستم دقّ دلیم رو سر باباش خالی کنم و تنها زورم به مامانم می رسید ( مثل خیلی از شماها !!! ) رفتم دست مامانم رو گرفتم و اونو به صحنه ی حادثه ! آوردم ، بهش گفتم که:
     نیگاه کن جای چرخای ماشین باباش هنوز روی گِلای در خونشون مونده ولی کامران رو با خودش نیوورده ... آخه چرا ؟!!!
    خلاصه بگم که این آرزو به دل ما موند که کامران اینا توی این خونه پیداشون بشه. خونه که کامل شد ، کرایه دادنش به یکی دیگه . ( اینم دلم رو آتیش زد). توی این ده یازده سال فقط دو سه بار رفتم پیشش ، که اونم با التماس هایی که شب و روز به بابام می کردم عملی شد. بار اول که بعد از مدت ها می دیدمش ( شاید سیزده سالم بود )، مثل دو تا غریبه به هم دیگه نیگا میکردیم ، از هم خجالت می کشیدیم. نمی دونستیم از چی بگیم ؟
     ( کامران، باهام دوست میشی ؟!!!!!!!!!!!)
    آخرین باری که دیدمش حدودن چار سال پیش بود.
    ولی از اونوقت دیگه ندیدمش و نمی دونم چه شکلی شده.
    والسّلام

    ایشالله خدا نصیبتون نکنه

    پ.ن : زمانی که توی بلاگفا بودم ، از این مطلب استفاده کردم ولی از اونجایی که می دونم خیلی از شما دوستان عزیز اینو نخوندین دوباره گذاشتمش.
    (خلاصه ببخشید اگه برای بعضیاتون تکراری بود!)  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 86/9/15ساعت 8:54 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    <   <<   26   27   28   29   30   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]