سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

درسته...! این صدای همون صادقیه که عاشق وبلاگ نویسی بود.بیشتر از دو ماهه که ننوشتم... البته نوشتم ولی نه از دل گویه های گلزار مجازی بل از انتگرال ها و مشتقات توابع فلان فلان شده ی آلوده به نحسیّات ریاضیات که منظور همون رادیکال ها و براکت ها و سری ها و ... است ( البته من ارادت خاصی به قدر مطلق دارم چرا که هر منفی را مثبت جلوه می دهد و خوش بینانه به اعداد می نگرد !!! )
حسب حالمون میگه:صبح بعد از نمازی متکبرانه و خوردن صبحانه ای نحیف! راهی کتابخانه می شوم.
درس ... درس ... درس... ----> نماز ... ناهار ... چُرت چِرت(خوابی که به نیم ساعت هم نمی کشه )

و دوباره راهی همون کتابخونه ایی می شوم که صبح رفته بودم : درس ... حرص و جوش ... حرص و جوش ... درس ... حرص و جوش ... درس ... درس ----> آخه یه سری آدمه بی... می آیند و سکوت کتابخونه رو جذاب تر می نمایند( البته از نظر خودشون) با نُچ نُچ کردن از پیش تنظیم شده یا مثلن فکرشو بکنید صدای گوشی کسی به صدا در بیاد و حاضر به قطع کردنش نباشه و از گوشه و کنار سالن مطالعه افرادی پیدا بشه که عقده ی کشیدن فریادی در سالن سکوت! رو دارن؛
یکی داد میزنه که: ببندش دیگه !
 یکی دیگه میگه که : مگر مخابراته !
 و دیگری با حماقت تمام و نعره ای که صدایش به ضخامت و کلفتی ِ پوستیه که خود ِ طرف داره و میگه که : اَلووووووووو !!!!!!!!!! ( آخه یکی نیست بهش بگه که ابله! مگه گوشی دست توئه که میگی الو )
منم توی دلم می گم که یه قیامتی هم هست که این ها باید به پای امثال منی بیفتند و بگن که ببخشید حقّت رو ضایع کردیم و من هم با همون پایی که خودشون رو انداختن روش و التماس میکنن شوتشون میکنم و محل سـ... ی هم بهشون نمی ذارم . گذشت در همچین مواردی از من بعیده و ...
همه ی حرفم اینه که: ایّها الناس ! حقّ الناس رو دست کم نگیرید !
مخصوصن در مورد حرف زدن در کتابخونه ها که این روزها  سر و کلّه ی همه اونجا پیدا میشه. هر پارازیتی که آرامش یه نفر دیگه رو حتی برای یک ثانیه به هم بزنه ، جواب پس دادن داره !!!
افراد سنگدل زیادی مثل من پیدا میشه که در این مورد بخشش براشون معنا نداره! پس بترس و سکوت کن. خب از حسب حال بی حالمان می گفتیم ، کجاش بودیم ؟ آهان یادم اومد!!! ... درس ... درس... درس ... و بعد صدایی میاد که: کتابخونه تعطیله !!! ----> راهی کتابخانه ی مسجدِ ... می شویم و ... درس ...درس ... درس ... نماز ... درس ... درس ... ----> سر به راه خانه می نهم  و خوردن شامی دیر وقت و خوابی که برایم به کوتاهی یک ثانیه است و فرداش دوباره همین حال و روز رو دارم !!!
با داشتن چنین حسب حال یکنواختی حالا می فهمم که فقط فراز و نشیب ها و غیر یکنواختی هان که رنگ و بویی تازه به زندگی میدن.
اتفاق جالب : چند وقتی بود که موقع درس خوندن وقتی سرم رو می آوردم بالا که به ساعت نگاهی بندازم به طور خیلی اتفاقی به ساعت بیست و یک و چهل و هشت دقیقه برخورد می کردم. جالبیش به اینه که این اتفاق توی یه دوره ی تقریبن 10 روزه هر شب به طور متوالی برام پیش اومد(البته به جز یکی دو شب)
پیش نویس :
محمد صادق( آسمان سرخ) برایم اس ام اسی(پیامکی !) فرستاد و حیفم اومد که نذارمش توی وبلاگ:
1169 سال است که مردی منتظر 313 مرد است.
به راستی که مرد شدن چه قدر زمان می برد ؟!!!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/3/15ساعت 8:27 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]