سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب
لب هایش برای آخرین بار بر پیشانی من نشست و این همان زمانی بود که برای اولین بار دستش را بوسیدم و شرمندگی ام به این خاطر است که اولین بوسه ایی که به دستش زدم، آخرین بوسه هم بود.
وقتی که همه برای عید دیدنی به خانه ی مادربزرگ رفتند، ما به خانه اش رفتیم تا به عزای رفتنش بنشینیم.
------------------------------------------------
اگر مایلید، فاتحه ای نثارش کنید !


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 88/1/6ساعت 7:34 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]