سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


باید فقط من برنده باشم

من یک دیکتاتورم !


پ.نون :

این یک انقلاب معکوس است ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 90/7/13ساعت 4:45 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()



    با لب هایی که می شود مدهوشت

    هی بوسه زدم از کف پا تا گوشَت

    تا گم شده ام میان دلتنگی هام

    پیدا شده ام دوباره در آغوشت



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 90/7/7ساعت 7:0 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    [نوشته ی رمز دار]  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 90/6/23ساعت 11:49 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    تاب
              تاب
                        عبّاسی


    خدا !
             منو نندازی

    .
       .
          .



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 90/6/8ساعت 5:45 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    مگه اینکه فردین خلعتبری با پروانه ای در بادش منو به نوشتن وادار کنه و حالا که تموم میشه و آهنگ بعدش به اسم سال های از دست رفته پخش میشه خود به خود به خاطرات دیر و دور میرم و فضای کودکیام یادم میاد و بعد متوجه میشم که انگار اسم آهنگ سال های از دست رفته بوده.

    *شاید همون عکسی که یه پسر بچه ی پنج شیش ساله با موهای بور و حناییش روی پل کوچیکی نشسته که راه عبور از جویبار کنار خیابونه و اشعه های خورشید روی سرش رنگ موهاشو واضح تر میکنه ، شاید همون عکس باشه که .... چقد زود گذشت.

    *عکس دیگه ای که توی همون سن و سال روی دوچرخه کوچیک آبی رنگی که هنوز هم دارمش نشستم و با غرور و ژست خاصی یه دستمو به درخت انگور همسایه تکیه دادم.

    *یاد روزی که بابام می خواست دوچرخه سواری یادم بده و چقد که سرش داد نزدم بابا ولم نکنی هاا و بابام می گفت نترس گرفتمت، پا بزن و این در حالی بود که دیگه کسی دنبالم نمی دوید که زین دوچرخه رو بگیره و چند قدمی ازم عقب تر بود که این حرفا رو داشت بهم می زد.
     اون رکاب زدنا همون حس شور آمیخته با ترس بود که فراموش نشدنیه.

    *یا اون خاطره بد و مزخرفی که متنفرّم میکنه از آدمای نامرد اون محل :-(
    اونی که راجبش حرف نمی زنم ولی هنوز جاش رو دستم مونده...

    *یاد روزی که فرق ریال و تومن رو نمی دونستم و فقط می دونستم روی اون سکه نوشته 10 !
    اولین باری بود که تنها می رفتم نون بخرم. روزی بود که فک می کنم دو ساعت یا بیشتر تو صف بودم تا نوبتم بشه و وقتی یه نون گذاشتن تو سبدم و گفتن بدو خونه ( این حرف سالهای حدود 72 یا 73 باید باشه) می خواستم هرچی زودتر برسم و تا جون دارم سر مامانم داد بزنم و باش دعوا کنم که باعث شده بود این همه توی صف وایسم واسه هیچ.

    ..................................................

    پ.نون:

    + اینا سالهای پیش از مدرسه بود. هنوز هم خاطراتی هست از این دوران که اگه بخوام با جزئیات تعریفشون کنم هرکدومش کلّی طول میکشه.

    + این مطلب کاملن در لحظه نوشته شده و دقیقن زمانی بود که صبح آلبوم خلعتبری گذاشته بودم سر پخش. پس هر ایراد نگارشی داره به بزرگی خودتون ببخشید.

    + اگه هم حرف از خاطره ای زدم که هیچی ازش تعریف نکردم واسه همینه که صرفن اومد جلوی چشمم و من نخواستم مث همیشه های وبلاگ نویسیم خود سانسوری کنم ولی دقیقن وسط تایپش بازم سانسور کردم.

    + گاهی یک موسیقی بی کلام خیلی بهتر می تونه با آدم حرف بزنه.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 7:36 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]