• وبلاگ : آفتاب شب
  • يادداشت : سالهاي از دست رفته
  • نظرات : 9 خصوصي ، 43 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     

    سلام

    چه عجب بعد 20 روز آپ جديدت رو ديديم اتفاقا بين آهنگ هايي که شب دانلود ميکنم از فردين خلتعبري اهنگ بود منم گاهي وقتي ميرم کنار رود دز ميشنم ميرم قسمت پخش آهنگ گوشيم هي از اين آهنگ به اون آهنگ گوش ميدم از قمشي به اميد و از اميد به چيزي ديگه دوران کودکي هم خاطره زياد داريم البته بيشتر شيطوني هاش يادم هست شيطوني هاي دوران دبستان واي صادق منو بردي به دوراني که تو دبستان ضيايي بوديم او ماي گاد چقدر سر به سر بچه ها مي ذاشتيم هي چه دوراني داشتيم، wow چقدر حرف زدم من خودش شد يه پست مرسي بعد 20 روز آپ قشنگي بود.

    پاسخ

    سلام / و اما قسمت پخش گوشي ما عقده اي شده بس كه ازش استفاده نشده / ممنونم.
    + ايمان 
    احسان جون اونو که کوفت کرده هيچ!بيخيالش
    سرش يه جاي ديگه گرمه!!
    ميدوني که کجا رو ميگم! بيشتر ذهنش روي اون اتفاقا متمرکزه
    پاسخ

    آره ايمان! واقعن كه پياده روهاي خيابانهاي منتهي به برج ايفل پاريس بستر اتفاقاي گوناگونه :))
    با عرض معذرت از حضار محترم!
    "گراز" كوشي پس؟ آب طالبي بستني كوفت كردي خوابيدي؟
    بيا جواب بده!
    پاسخ

    و قسم به آن نوشيدني غليظ كه هيچگاه تكراري نمي شود!
    راستي همينجا اعلام كنم به همه كه به دو دليل چند وقتي سر نزدم بهشون:
    يكي اينكه يه مدت گوگل ريدم بالا نميومد كه مرضشو نفهميدم!
    تا الان هم واسه اينكه گوگل ريدر فيلترانيده شده!

    سعي ميكنم از اين به بعد سر بزنم
    پاسخ

    با تلّاش موفق خواهيد شد :))
    + ماهپيشانو 

    ياده يك شعري هم افتادم كه جدا حوصله ي گفتنشو ندارم !

    پاسخ

    منم از اول كامنتا دارم ياد رباعي «اي كاش تمام عمر كودك بوديم» عرفان پور ميفتم.
    + ماهپيشانو 

    خب تولدت مبارك ! يادم رفته بود با اينكه پروفايلتو خونده بودم ( طبق معمول )

    كودكيم كجايي كه باهم با تاب شلوارك صورتي بپريم توي اب و يواشكي جـ... كنيم ؟؟ كه شبش از احساس گناه خوابمون نگيره

    كجايي كه باهم بريم پيش بي بي اعتراف كنيم من رخت خوابا رو ريختم من به ماهيا پفك دادم اون شب تقصير من بود كه ليلا جيغ كشيد آقاجون از خواب پريد ! هوي بچگي خنده هاي بي دليلم كو ؟ كي گفت كفشاي بچگيتو در بيار ؟ بخدا اين سرزمين اونقدرا هم مقدس نبود

    پاسخ

    ممنونم / كودكي! كو كودكي؟!
    تايپي چيزي داشتين در خدمتم
    در اسرع وقت با تخفيف "پارتي بازي"!
    والا! با اين نوناي شاطر رحمان!!!
    پاسخ

    هم اسم اين يارو رو آوردي؟! سرش مري چف زنيه:))
    خاطره ها كه خيلي فراوونه...
    فقط چندتاشو كه مال دوران طفوليت بودو سوا كردم!
    ديشب با چندتا از بچه هاي مدرسه (راهنمايي+دبيرستان+پيش) دور هم جمع شده بوديم! كلي از خاطره هاي گذشته گفتيم و انقد خنديديم كه فك كنم به مويرگاي مغزم فشار اومده و با وجود اينكه وقتي برگشتم داشتم از خستگي تلف ميشدم تا الان كه ساعت 11 صبح فرداشه نتونستم بخوابم! يعني چندبار خواستم بخوابم و هر بار به دليل سر درد خودمو مشغول يه كاري كردم كه يادم بره! كه آخريش هم اينجا بود! ولي اينجا بهتر از بقيه افاغه كرد! هرچند تا چند ساعت ديگه به دليل متحمل شدن تعدادي از وزنه هاي رنگارنگ زندگي، خواب بي خواب!
    پاسخ

    استامينيفونتيم داداش :))
    پيش دبستاني كه بودم هر روز بابا يا مامان ميومدن دنبالم. كودكستان زياد دور نبود و مسيرشم سر راست بود!
    يه روز مامانم زنگ زده بود به كودكستان و به مدير گفته بود كه بهم بگن خودم بايد بيام خونه!
    وقتي اينو شنيدم نميدونستم چيكار كنم! كلي ترسيده بودم! يه ربع ساعتي دم در كودكستان موندم. همه بچه ها با سرويسشون يا خودشون يا با مامان و باباهاشون رفتن خونه! من موندم تك و تنها! بعد از چند دقيقه ديدم خانوم معلممون (كه آشنا هم بودن) داره مياد از در كودكستان بيرون! از اونجايي كه اصولا خوشم نميومد سين جيم شم سرمو گذاشتم پايين و بدون توجه به ترسي كه اين چند دقيقه وجودمو گرفته بود به سمت خونه حركت كردم! و اين شد كه از اون به بعد اندك روزهايي بود كه بابا يا مامانم منو از مدرسه و كودكستان به خونه بيارن!

    البته مدرسه ما (مدرسه افشار) يه مشكلي كه داشت اين بود كه هروقت بارون ميومد تمام آبهاي اطراف اونجا جمع ميشد و يه جورايي سيل ميشد اونجا تا حدي كه بعضي اوقات آب داخل كلاسها هم ميومد! اونقتا معمولن مامان يا بابا ميومدن دنبالم! هميشه هم بــابـــاي مدرسه يه وانت خبر ميكرد كه بچه ها رو برسونه به خيابوني كه آب توش نباشه كه والدين بچه ها بيان دنبالشونو ببرنشون! انقد حال ميداد وقتي اونجا سيل ميومد! يه شناي حسابي ميزديم بر بدن و تازه بعدشم ممكن بود مريض شم و يه روز به مدد پزشك مهربان درمونگاه افشار نرم مردسه!
    پاسخ

    بايد مدرسه يه چند تايي بلم تهيه ميكرد كه واسه روزاي باروني ديگه مجبور نشن وانت كرايه كنن / من فك كنم تو عمرم يه بار به خاطر مريضي نرفتم مدرسه! خداي غيبت نكردن بودم :دي
    اولين باري كه مامانم فرستادم تا نون بگيرمو يادم نميره!
    كلي ايستادم سر صف ولي دو دوست عزيز از افاغنه كه يكي دو سال از خودم بزرگتر بودن پولمو ازم بردن و منم اينجوري اومدم خونه! ولي مامانم باز پول داد بهم!

    اونوختا هر وقت ميرفتم نون بگيرم مامانم بهم ميگفت حواست باشه! اگه كسي گفت بيا شيريني بهت بدم يا گفت بيا اين كارو واسم انجام بده بهش محل نذاري ها!!!!!! هميشه اين جمله هاي تكراري مامانم رو اعصابم بود! هنوزم اين پيام هاي بهداشتي رو وقتي ميرم بيرون تذكر ميده! بابا من 22 سالمــــــــــــــــــــــــــه
    پاسخ

    من مامانم اين توصيه ها رو نكرد كه نزديك بود در اوان نوجواني به تاراج برم ( اونم داستانش جداس كه فك كنم واست تعريفش كردم ) / قدر بكن نكناشو بدون :دي
    هيچوقت اولين تكليف مدرسمو فراموش نميكنم
    بايد چهار صفحه لوحه مينوشتم به اين شكل (
    كه من 3 صفحه به ) شكل نوشتم.
    تو ايوون خونمون نشسته بودم كنار مامان بزرگم (دايه). وقتي مامانم طرفاي ساعت 7 اومد بهم سر زد گفت چرا اينا رو اينجوري نوشتي همه ي دنيا رو سرم خراب شد. بيشتر از 2 ساعت طول كشيده بود كه اون همه لوحه رو بنويسم... آخرش كارم به جايي رسيد كه شاممو طرفاي ساعت 9 شب خوردم و از خستگي سر غذا افقي شدم!

    خيلي دوس داشتم روزايي كه مامان بزرگم خونمون بود و از دم دماي عصر يه قالي 6 متري پهن ميكرديم تو ايوون و ميشستيم اونجا. من مقشامو مينوشتم و دايه واسم زير لب حرف ميزد. اما نميدونم اين بلاي آسموني چي بود نصيب اين خوزستان شد.
    آهاااااااي ملت
    خوزستان قبلا هواش اينجوري نبود بوخودااااااااا
    پاسخ

    هوووووف ! اينجا تكليف ، اونجا تكليف ، همه جا تكليف! / منم از پهن كردن قاليچه توي تراس خونه خاطرات دبستاني خوبي دارم :)
    من كه به اين آرومي و نازي كه نبودم وقتي كوچيك بودم!
    در اين حد كه وقتي ميخواستيم بريم جايي مامانم از قبل زنگ ميزد تا لوازم امر محيا بشه واسه حضور بنده!
    وقتي ميرفتم خونه يكي از خاله هام همه پشتي هاي ابري رو روي هم ميذاشتم و يه سنگر درست ميكردم ازشون و با خرزو خان ميجنگيدم!
    تقصير خودشون بود خوووو
    خيلي پشتي داشتن
    پاسخ

    واي از سنگر ساختنا نگو كه خدااااااااااااااااااا بود اون بازي! يادم بيار وقتي اومدم خونتون به ياد قديما بشينيم تو سنگرامون يواشكي خنگ و خرابي بزنيم:دي
    هان يادم رفت اين يكي رو بگم!
    اولين باري كه رفتم مشهد با هواپيما بود!
    يادمه از اول راه تا آخرش "باز اين چه شورش است" رو ميخوندم و سينه ميزدم! فك كنم 3 سالم بود :)
    يادمه يكي از خدمه كه موقع پياده شدن از هواپيما دم در ايستاده بود كلي خنديد بهم :))
    پاسخ

    اون خدمه خانوم بود يا آقا ؟! / ذهنه داريم؟!
    تا سال دوم دبستان با كمكي دوچرخه سواري ميكردم. اما همش به مامانم غر ميزدم كه چرا من بلد نيستم مثل بقيه دوچرخه سواري كنم بدون كمكي
    يه روز بعد از ظهر كه اومدم مثل هميشه سراق دوچرخه كه برم تو كوچمون باهاش بچرخم! ديدم اي دل غافل! جا تره و كمكي ها نيست! خلاصه اينجوري شد كه نشستيم بر سر زين و دستي بر ديوار گرفتيم و پايي رانديم تا بدون كمك كسي دوچرخه بسواريم!
    دم بابايي هم گرم كه قبل از رفتنش سر كار ترتيب كمكي هاي دوچرخه احسانو داده بود!
    هر وقت هر بلايي سر چرخ يا موتورم ميومد ميگفت ببرش پيش محمود شيخي (يكي از دوستاي بابام!) ولي من از اونجايي كه خوشم نميومد از اين عزيز(كه البته الان اين حس اونجوريا نيست!) كلي با بابا جر و بحث ميكردم كه مگه كل دوچرخه سازاي شهر رفت دَدَ كه هي ميگي ببرش پيش اين... الكي! دعواهاي هميشگي پدر و پسري!
    پاسخ

    حالا اين اوس محمود با همكلاسيمون نسبتي هم داره؟ :دي / من هنوز كمكيا دوچرخمو دارم ... توي زير زمين چپوندن تو يه كارتون
    فكر كنم 3-4 سالم بود كه رفتم مشهد واسه دومين بار! اون سال پسر خاله م بردم تو حرم و منو رو كوله ش گذاشت تا من و امام رضا با همديگه روبوسي كنيم!
    فك كنم چند ماه بعدش اون انفجار مهيب تو حرم اتفاق افتاد.
    شايد بيشتر از 3-4 سال كابوس شب هاي من بمبي بود كه زير پاي پسرخاله م منفجر ميشد و من از خواب ميپريدم...
    پاسخ

    مردم خوابي مي بينن و بعدش اون اتفاق ميفته؛ تو وقتي اتفاقه ميفته خوابشو ميبيني؟ :دي ... خوابه داريم؟!
       1   2   3      >