سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

وقتی 4 ساله بودم : بابا هر کاری می تونه انجام بده .
وقتی 5 ساله بودم : بابام خیلی چیزها می دونه .
وقتی 6 ساله بودم : بابام از بابای تو باهوش تره .
وقتی 8 ساله بودم : بابام هرچیزی رو دقیقن نمی دونه .
وقتی 10 ساله بودم : در گذشته، زمانی که بابام بزرگ می شد، همه چیز مطمئنن متفاوت بود .
وقتی 12 ساله بودم : خب، طبیعیه پدر در آن مورد چیزی نمی دونه، اون برای به خاطر آوردن کودکی اش خیلی پیر است .
وقتی 14 ساله بودم : به پدرم خیلی توجّه نکن، او خیلی قدیمی فکر می کنه .
وقتی 20 ساله بودم : آه خدای من! او از جریان روز خیلی پرت است .
وقتی 25 ساله بودم : پدر کمی درباره ی آن اطلاع دارد. باید این طور باشد، چون او تجربه ی زیادی دارد .
وقتی 35 ساله بودم : بدون مشورت با پدر کوچک ترین کاری نمی کنم .
وقتی 40 ساله بودم : متعجّبم که پدر چگونه آن جریان را حل کرد. او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت .
وقتی 50 ساله بودم : اگر پدر اینجا بود، همه چیز را در اختیار او قرار می دادم و در این باره با او مشورت می کردم. خیلی بد شد که نفهمیدم او چه قدر فهمیده بود ! می توانستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم .
                              « برگرفته از مجلّه ی شماره ی 277 آزمون »

حاشیه : اول تبریک روز پدر و ولادت امام علی (ع) و بعد هم اینکه :
فکر کنم با خوندن مطلب بالا تصمیم به این بگیریم که قدر پدرامون رو بیشتر بدونیم.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 87/4/25ساعت 10:35 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    غم نویس : این داستان تخیّلی نیست و کاملن تصویری از واقعیّت هاست!
    * سعید !    سعید !    سعییییییییید !
    * بله مامان !
    * میری از نونوایی چند تا نون بگیری عزیزم !
    * اوووووووووووَه ! حوصله ندارم !
    * واسه شام نون نداریم ! منم که توی آشپزخونه هزار کار دارم و دستم بنده ... دیگه خود دانی!
    * باشه ! ولی همین یک دفعه رو میرم هان !
    آقا سعید ما که هنوز 13 سالش تموم نشده ، توی پیاده روئه ، روان به سمت نانوایی!
    همین طور که داره میره ، حدود صد متر جلوترش ، می بینه که کنار دختر خانومی که کنار خیابون ایستاده ، ماشینی ترمز می کنه ... سعید هم حسّ کنجکاویش گل می کنه ! آخه وقتی نزدیک تر شد ، دید که پسری فَشِن حال ! ، با موهایی که خروس ها هم به چشم خود چنین مدلیش رو ندیده بودن ، پشت فرمون نشسته و داره با دختره حرف می زنه ! سعید وقتی به چند متریشون می رسه ، سرعتش رو کم می کنه ! میشنوه که :
    « خانوم امشب رو در خدمت باشیم! »
    و ... ( اینجا دیگه قلم پا نمیده ! )
    سعید هم ... هیچ ! ، بگذریم ! سعید هم گذشت و رفت ولی با دریایی از ابهامات و سوال ها !
    سعید سر صف نونواییه ! و دیگه چیزی نمونده که نوبتش برسه که دو تا از این پسرای بی سر و پا پیداشون می شه  و شروع می کنن به زور گفتن که : « الان نوبت ماست »
    امّا پا فشاری سعید با الفاظ رکیک و فحّاشی های آن دو پسر(که با هم بودن) رو به رو میشه !
    شاید سعید تا حالا چنین کلماتی به گوشش نخورده باشه ! اصلن ندونه اینا یعنی چی !
    ولی با حافظه ی قوی نوجوانی مثل سعید چه کنیم ؟
    سعید هم مظلوم واقع شده و می ذاره اون دو تا جلوش بایستن. اونا هم مست اینکه زود نونشون رو میگیرن و میرن ، توی سر و کلّه ی هم می زدن و با هم شوخی های نا به جا می کردن !
    که ناگهان ...
    اوّلی با پوزخندی نحس ، دومی را هدف فحش های خواهر و مادر قرار می دهد !
    دومی هم خنده زنان ( ! ) برای اینکه مثل دوستش یه شوخی جالب تر کرده باشه ، یه مشت از دشنام های آپدیت ناموسی! تحویل اوّلی میده و به ظنّ خودشون کلّی با هم حال می کنن!
    حالا سعید هم که پشت سر این دو نفر است در متن تمام این حوادث و دیالوگ هاست !
    لابد سعید فکر کرده که این الفاظ شرم آور باید جالب باشن که مایه ی خنده ی این دو احمق شده است !................سعید نونش رو می گیره و میره خونه !
    ولی آیا ذهن سعید ِ اول داستان با ذهن سعید آخر ِ داستان یکی است ؟
    در این داستان چه بلایی بر سر سعید آمده ؟
    چقدر سخت فرهنگ را می شود تصحیح کرد !!!
    یک مشکل فرهنگی ریشه دار مثل این نمونه ، مانند یک توده ی سرطانی است که رشد تصاعدی می کند تا تمام بدن را فرا بگیرد. قطع کردن اعضای بدن هم درد را درمان نمی کند ، این سلول
    های سرطانی در گوشه و کنار بدن در حال رشد و تکثیر هستند.
    از ابتدا نباید کار به اینجا می کشید ! .... که کشید !!!
    با سعید های جامعه چه باید کرد ؟
    جرقّه ی زده شده در هیزم های شخصیّت سعید ،شاید شخصیّتش را به خاکستر تبدیل کند.
    شخصیّتی که در نوجوانی در حال شکل گیری است.
    آیا سعید به خواست خود به این ها رسید ؟     مقصّر کیست ؟
    قهرمان (های) داستان را برایم معرفی کنید ؟؟؟!  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/4/19ساعت 9:52 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    هرجاش مشکل داره بهم بگید می خوام با کمک شما درستش کنم ...
    قول این مثنوی رو به چند نفر داده بودم و به بهانه ی کنکور، گذاشتن این شعر رو توی وبلاگ هِی به
    تاخیر انداختم تا حالا که دیگه فرصتی شد و ...
     بخوانید و نقد کنید ! چه نقد صوفیانه و چه صافیانه !!!

    عشق یعنــــی محو دیدارش شدن      در شفای درد ، بیمارش شدن
    عشق یعنی آتش ِ افروختــــــه      اندرون سینه های سوختــه
     عشق یعنـــی رنج و درد آموختن      در سکــوت خستگی ها سوختن
    عشق یعنی پر زدن در آسمان      گرچه دیدارش کند بی خانمان
    عشق یعنی سر به زیر انداختن      در جوارش ، دین و دل را باختن
       عشق یعنی جان نثار یار باش      بنده ی کوی و رَهِ دلدار باش
       عشق یعنی رحمة الله الرّحیم      آنچه عاشق کرده هر قلب سلیم
     عشق یعنی فهم پیچش های مو      گفتن هر لحظه ی « آری » به او
      عشق یعنی شمع را شرمنده کن      شه پر سیمرغ دل سوزنده کن
     عشق یعنی خجلت مردان حق      سر به زیرافتادگان بی رمق
    عشق یعنی لحظه ی سبز نماز      گشتن سجّاده ای پر اشک، باز
    عشق یعنی درد و دل های علی(ع)     رازهای اندرون هر ولی  
     عشق یعنی شور شیرین داشتن      هر کجا را کربلا پنداشتن
      عشق یعنــــی سرکِشی در نیزه ها      جان سپردن در کنار خیمه ها
           عشق یعنی صبرهای زینبی      نِی که صبری همچو ایّوب نبی
    عشق یعنی حق و معنا،لاف نیست!  عشق دلبر،عین و شین و قاف نیست

    * هرجاش هم که براتون نامفهوم بود بگید تا توی پست بعدی توضیحش بدم ...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در یکشنبه 87/4/9ساعت 12:9 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش

    تموم شد ...

    خدا رو شکر !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 87/4/6ساعت 1:34 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]