سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

غم نویس : این داستان تخیّلی نیست و کاملن تصویری از واقعیّت هاست!
* سعید !    سعید !    سعییییییییید !
* بله مامان !
* میری از نونوایی چند تا نون بگیری عزیزم !
* اوووووووووووَه ! حوصله ندارم !
* واسه شام نون نداریم ! منم که توی آشپزخونه هزار کار دارم و دستم بنده ... دیگه خود دانی!
* باشه ! ولی همین یک دفعه رو میرم هان !
آقا سعید ما که هنوز 13 سالش تموم نشده ، توی پیاده روئه ، روان به سمت نانوایی!
همین طور که داره میره ، حدود صد متر جلوترش ، می بینه که کنار دختر خانومی که کنار خیابون ایستاده ، ماشینی ترمز می کنه ... سعید هم حسّ کنجکاویش گل می کنه ! آخه وقتی نزدیک تر شد ، دید که پسری فَشِن حال ! ، با موهایی که خروس ها هم به چشم خود چنین مدلیش رو ندیده بودن ، پشت فرمون نشسته و داره با دختره حرف می زنه ! سعید وقتی به چند متریشون می رسه ، سرعتش رو کم می کنه ! میشنوه که :
« خانوم امشب رو در خدمت باشیم! »
و ... ( اینجا دیگه قلم پا نمیده ! )
سعید هم ... هیچ ! ، بگذریم ! سعید هم گذشت و رفت ولی با دریایی از ابهامات و سوال ها !
سعید سر صف نونواییه ! و دیگه چیزی نمونده که نوبتش برسه که دو تا از این پسرای بی سر و پا پیداشون می شه  و شروع می کنن به زور گفتن که : « الان نوبت ماست »
امّا پا فشاری سعید با الفاظ رکیک و فحّاشی های آن دو پسر(که با هم بودن) رو به رو میشه !
شاید سعید تا حالا چنین کلماتی به گوشش نخورده باشه ! اصلن ندونه اینا یعنی چی !
ولی با حافظه ی قوی نوجوانی مثل سعید چه کنیم ؟
سعید هم مظلوم واقع شده و می ذاره اون دو تا جلوش بایستن. اونا هم مست اینکه زود نونشون رو میگیرن و میرن ، توی سر و کلّه ی هم می زدن و با هم شوخی های نا به جا می کردن !
که ناگهان ...
اوّلی با پوزخندی نحس ، دومی را هدف فحش های خواهر و مادر قرار می دهد !
دومی هم خنده زنان ( ! ) برای اینکه مثل دوستش یه شوخی جالب تر کرده باشه ، یه مشت از دشنام های آپدیت ناموسی! تحویل اوّلی میده و به ظنّ خودشون کلّی با هم حال می کنن!
حالا سعید هم که پشت سر این دو نفر است در متن تمام این حوادث و دیالوگ هاست !
لابد سعید فکر کرده که این الفاظ شرم آور باید جالب باشن که مایه ی خنده ی این دو احمق شده است !................سعید نونش رو می گیره و میره خونه !
ولی آیا ذهن سعید ِ اول داستان با ذهن سعید آخر ِ داستان یکی است ؟
در این داستان چه بلایی بر سر سعید آمده ؟
چقدر سخت فرهنگ را می شود تصحیح کرد !!!
یک مشکل فرهنگی ریشه دار مثل این نمونه ، مانند یک توده ی سرطانی است که رشد تصاعدی می کند تا تمام بدن را فرا بگیرد. قطع کردن اعضای بدن هم درد را درمان نمی کند ، این سلول
های سرطانی در گوشه و کنار بدن در حال رشد و تکثیر هستند.
از ابتدا نباید کار به اینجا می کشید ! .... که کشید !!!
با سعید های جامعه چه باید کرد ؟
جرقّه ی زده شده در هیزم های شخصیّت سعید ،شاید شخصیّتش را به خاکستر تبدیل کند.
شخصیّتی که در نوجوانی در حال شکل گیری است.
آیا سعید به خواست خود به این ها رسید ؟     مقصّر کیست ؟
قهرمان (های) داستان را برایم معرفی کنید ؟؟؟!  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/4/19ساعت 9:52 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]