مگه اینکه فردین خلعتبری با پروانه ای در بادش منو به نوشتن وادار کنه و حالا که تموم میشه و آهنگ بعدش به اسم سال های از دست رفته پخش میشه خود به خود به خاطرات دیر و دور میرم و فضای کودکیام یادم میاد و بعد متوجه میشم که انگار اسم آهنگ سال های از دست رفته بوده.
*شاید همون عکسی که یه پسر بچه ی پنج شیش ساله با موهای بور و حناییش روی پل کوچیکی نشسته که راه عبور از جویبار کنار خیابونه و اشعه های خورشید روی سرش رنگ موهاشو واضح تر میکنه ، شاید همون عکس باشه که .... چقد زود گذشت.
*عکس دیگه ای که توی همون سن و سال روی دوچرخه کوچیک آبی رنگی که هنوز هم دارمش نشستم و با غرور و ژست خاصی یه دستمو به درخت انگور همسایه تکیه دادم.
*یاد روزی که بابام می خواست دوچرخه سواری یادم بده و چقد که سرش داد نزدم بابا ولم نکنی هاا و بابام می گفت نترس گرفتمت، پا بزن و این در حالی بود که دیگه کسی دنبالم نمی دوید که زین دوچرخه رو بگیره و چند قدمی ازم عقب تر بود که این حرفا رو داشت بهم می زد.
اون رکاب زدنا همون حس شور آمیخته با ترس بود که فراموش نشدنیه.
*یا اون خاطره بد و مزخرفی که متنفرّم میکنه از آدمای نامرد اون محل :-(
اونی که راجبش حرف نمی زنم ولی هنوز جاش رو دستم مونده...
*یاد روزی که فرق ریال و تومن رو نمی دونستم و فقط می دونستم روی اون سکه نوشته 10 !
اولین باری بود که تنها می رفتم نون بخرم. روزی بود که فک می کنم دو ساعت یا بیشتر تو صف بودم تا نوبتم بشه و وقتی یه نون گذاشتن تو سبدم و گفتن بدو خونه ( این حرف سالهای حدود 72 یا 73 باید باشه) می خواستم هرچی زودتر برسم و تا جون دارم سر مامانم داد بزنم و باش دعوا کنم که باعث شده بود این همه توی صف وایسم واسه هیچ.
..................................................
پ.نون:
+ اینا سالهای پیش از مدرسه بود. هنوز هم خاطراتی هست از این دوران که اگه بخوام با جزئیات تعریفشون کنم هرکدومش کلّی طول میکشه.
+ این مطلب کاملن در لحظه نوشته شده و دقیقن زمانی بود که صبح آلبوم خلعتبری گذاشته بودم سر پخش. پس هر ایراد نگارشی داره به بزرگی خودتون ببخشید.
+ اگه هم حرف از خاطره ای زدم که هیچی ازش تعریف نکردم واسه همینه که صرفن اومد جلوی چشمم و من نخواستم مث همیشه های وبلاگ نویسیم خود سانسوری کنم ولی دقیقن وسط تایپش بازم سانسور کردم.
+ گاهی یک موسیقی بی کلام خیلی بهتر می تونه با آدم حرف بزنه.