سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


بدون هیچ توضیح اضافه ؛
از غزل های محمّدسعید میرزایی ، مجموعه ی "دیروز می شوم که بیایی"
:

«بپوش پنجره را ای برهنه می ترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند»
حسین منزوی

 

در این شب این شب برفی دو یار تنهایند 
که مست و بی خبر از مردمان دنیایند

هنوز خواهش گرگان فرونخفته ز خشم 
که سایه های غزالان به دشت پیدایند

تو در کنار منی و کنار کلبه ی ما 
 ستاره ها همه یک یک فرود می آیند

فرشتگان مقدّس به شوق دیدن تو 
بر آستانه ی این کلبه بال می سایند

تو در جزیره ی مهتاب با منی و هنوز 
هزار عاشق پیرت کنار دریایند،

که دست های تو را کشته ی نوازش و مهر 
 که چشم های تو را تشنه ی تماشایند

دو چشم سبز تو در سایه سار مژگانت 
خدایگان بهارند و روح یلدایند

تو را مجسّمه سازان شهر زیبایی 
در آستان پرستش به سجده می آیند

در این خیال که جز با لباس عریانی 
چه گونه پیکر پاک تو را بیارایند

تو خود بگو که دگر مادران زیبایی 
بتی به معجزه زیباتر از تو می زایند؟

... و شاعران جهان خفته اند تا شاید 
تو را به خواب ببینند و باز بسرایند

ببند پنجره را که این ستارگان حسود 
ز پشت پنجره ات  دزد وار می پایند

و من تو را به تو سوگند ای الهه ی ناز 
 نمی گذارم از این مرد خسته بربایند.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در دوشنبه 90/4/27ساعت 1:28 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    چشامو که باز می کنم دنبال تیکه تیکه های خودم می گردم. شاید هر روز به یه جا سر زده باشم امّا انگار آب شدم رفتم زیر زمین. اثری ازم نیست که نیست.
    خودتو که گم کنی خداتو توی هیچ مکان و زمانی از ذهنت نمی تونی جا بدی. دین هم که مال دین دزدا شده و برای اینکه بش چنگ بندازی باید هزینه هایی بپردازی که با یه حساب سرانگشتی می بینی نعع، انگار به صرفه نیس! به ریسکشم نمی ارزه.

    خدای شما کجاس؟ خدای من کجاس؟ اصن اینا رو ول کنین... اگه احیانن تقی به توپی خورد و چه می دونم دری به نرده(!) خورد و منو دیدین بیارین تحویل بدین. شاید اسم اینو بذارین درخواست کمک. اون چه برام واضح و مشخصه اینه که من الان حداقلش یه کالبدم که هنوز دوستا و اطرافیانمو دارم می بینم و ارتباط با اوناس که منو تو کما نگه داشته وگرنه ای وای اگه آدمی اجتماعی نبودم، ای واااای!

    الان دارم فک می کنم که شاید یکی از شما به خودش داره میگه این یارو بعد نود و اندی سال اومده داره یه حرفایی می زنه که خودشم نمی فهمه (و واقعن هم که نمی فهمم).
    شاید اینجا جای گفتن این حرفا نباشه، یا شایدم حوصله آدمو سر می برن ولی از اونجایی که اومدم از هر دری بگم و از یه در دیگه شوت بشم بیرون نوبتی هم که باشه نوبت چرندیات واقعیه:

    +اینکه یه جوش توی صورتت چند روز اعصابتو به بازی گرفته و مدام داره انگولش می کنه

    +و اینکه چند روزه داری به این فک می کنی که بعد مدت ها بیام چی بنویسم که این مخاطب آتیشی ارضا بشه ( لطفن معنای نزدیک را لحاظ بفرمایین! اگه معنای نزدیک شما چیز دیگس مشکل از سیستم خودتونه! پوزخند) غزلی که اخیرن از یه شاعر معمولی خوندی ولی بدجور به دلت نشسته رو بیای بذاری اینجا؟ نذاری؟ شاید یکی خوشش نیاد. شاید یکی بگه بعد همون نود و اندی سال اومده و حالا چند بیت کپی کرده. یا بیای یه رباعی جدید رو که اونو بعد صد و خورده ای و اندی سال گفتی و بعضیا میگن پایان بندی ضعیفی داره بذاری اینجا و حال همه رو از خودت به هم بزنی

    +و اینکه وسط این همه " خود غر زنی ها " و نا امیدی ها از این مسأله کوچیک خوشحال بشی که دیگه آخر هر جمله علامت تعجّب رو زرتی نمیندازی تو گود و به فاحشه بودنش پایان میدی!

    +و اینکه دلم برای وبلاگ و وبلاگ نویسی تنگ شده بود... خدانگهدار



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در دوشنبه 90/4/13ساعت 10:39 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    احسان !
    بنویس... !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 90/4/2ساعت 12:23 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    <      1   2      
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]