سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


عصر بود و سر کلاس درس و دانشگاه بودیم و داشتیم تخته وایت بورد رو صرفن دید می زدیم !!
که ناگهان...
همه چیز از یک sms شروع شد ... :

+ حسّ گوساله بودن مفرط می کنم!!
من گوساله م !


توی ردیف بغلی م نشسته بود. برگشتم نیگاش کردم ، لبخندی زدم و بش فهموندم که پایه تَم ! :

من فک می کنم تو گاوی ...

چون من گوساله م .
استدلالم بر این مبناست که تو خر تری


+ ولی استدلالت مشکل داره ! چون تفاوت گاو و گوساله از لحاظ سنیّه ! و تو که از من بزرگ تری، گاو !
و من گوساله م !
در ضمن پای خر و هم وسط نکش !


- آها حالا فهمیدم!
پای خر و قاطر رو واسه درسایی مث دینامیک ماشین باید وسط بکشیم!
حالا دوس داری خر باشی یا قاطر ؟
 ( آخه ساعت قبلش هم با همدیگه کلاس دینامیک ماشین داریم )

+ اولن که همه رو مث خودت نبین !
ثانین مشکل تو اینجاس که فک می کنی ما حق انتخاب داریم! در حالی که جبر مطلقه ! مطلق !
مهم این نیس که ما چی دوس داریم !
مهم ، چیزیه که هستیم !

-
مگه نمی دونی توی این دولتِ مردمی و عدالت محور حتّا به خر و قاطر ها هم حقّ انتخاب میدن ؟

+
اون که 100%
ولی تو چرا فقط جلو دماغتو می بینی ؟
یه کم فکرتو از این کره ی خاکی جدا کن ، از بالا نگاه کن ، کلّی تر ببین !
گیرم که من دوس داشتم خر باشم ، دوست داشتنم توو اینکه الان گوساله م فرقی ایجاد می کرد ؟!

-
خب ! انگار بحث جدّی شده! فرقی نمی کرد ... جفتشون فهم بالا دارن ولی موضوع اینه که ما باید توو زندگی یکنواخت بودنو کنار بذاریم و متفاوت زندگی کنیم... وگرنه در این صورت جامعه ی گوساله ها یا مثلن خر ها دچار سرخوردگی میشن!

+
اینم هست !
حالا پیشنهادت چیه؟ چه طور هر از گاهی از گوساله به خر و از خر به گوساله  transform کنیم ؟! تا جامعه دچار از اینا خوردگی نشه ؟
+ البته می تونیم واسه تنوّع گوسفند رو هم تجربه کنیم!

-
پیشنهادم اینه که عصر یکشنبه ها و سه شنبه ها که با هم کلاس داریم به صورت چرخشی از این بزرگان بهره مند بشیم. اینجوری دیگه دعوامون هم نمیشه / نه خواهشن پای گوسفندو وسط نکش چون برای اینکه بَ بَ یی بشم حاضرم قید رفاقتمونو بزنم
(دیگه کلاس داشت تموم میشد ، واسه همین بش اشاره دادم که بحثو جمع و جورش کنه !)

+ رو پیشنهادت فک می کنم ولی در آخر بت بگم که :
در مسیج بازی ما بی خبران حیرانند / ما همینیم که هستیم دگر ایشان دانند
گرگ ها حاکم این مَرغزارند ولی / نیک می دانند که در این وادیه سرگردانند

پ. نون :
* از اونجایی که توی ردیفای جلویی من کسی ننشسته بود ، اون چیزی رو که استاد نباید بهم بندازه ، انداخت ! 
* این شعر آخری هم قسمتی از غزل حافظه که متلاشی شده و دوست عزیزمون فقط قافیه هاشو زنده گذاشت ...
وگرنه سایر عناصر شعریش مث وزن به فـــــــ... ف .. فنا رفتن !  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 10:46 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]