بعد از مدّتها آفتاب شب هوس یک رباعی کرده :
با تیر و کمان به آسمان سر زدهای در ذهن خودت به یک کبوتر زدهای
ناشی! بنشین و گوشه ای زار بزن از بخت بدت به قلب ِ دلبر زدهای !
دیروز کلاس استاتیک که تموم شد ساعت حدودای نه و نیم بود .
سریعن رفتم تا خودم رو به آمفی تئاتر دانشکده ی علوم برسونم و رییس جمهور احتمالی آینده رو از نزدیک ببینم ... وقتی رسیدم اونجا با اینکه میر حسین هنوز وارد سالن نشده بود ولی جای سوزن انداختن نبود ... یه جوری خودم رو تا نزدیکی صندلی های ردیف اول رسوندم( نزدیک ترین صندلی ها به در ورودی، همون صندلی های ردیف اولن ). انگار قحط اکسیژن بود، داشتم خفه می شدم.
بعد از چند دقیقه پن شیش تا هرکول وارد شدن و یه راه باریکه درست کردن تا میر حسین وارد آمفی تئاتر بشه ... منم همون جا بودم. هرچی که میر حسین نزدیک تر میشد راه باریکه عرضش کمتر میشد تا رسید به من ، طوری که فاصله اش با من کمتر از نیم متر بود.
من هم که جو گیر شده بودم و مث خیلیای دیگه فقط برای خنده و هو و جنجال رفته بودم ، نامردی نکردم و دست راست میر حسین رو از ناحیه ی مچش توی دست چپم گرفتم و آوردم بالا و هوار کشیدم:
میرحسین! میرحسین! حمایتت می کنیم
( البته این شعاری که دادم در حدّ یه شوخی بود و لزومی نمی بینم که جبهه ی واقعی خودم رو براتون مشخص کنم )
راستش فاصله ی لبام با گونه ی ایشون اونقدر کم بود که می تونستم یه ماچّ اساسی ازش ببرم و عکس دو نفره ی خودم با میر حسین رو از توی صفحه ی اصلی روزنامه ها و سایت های خبری به عنوان یادگاری بردارم! ولی خب روم نشد
آقای موسوی ! حالا اگه بعدن به ریاست جمهوری رسیدی، ما می آییم و افشا می کنیم که یه روزی مچت رو گرفته ایم !