می خوام داستان یه پسر کوچولو رو واستون تعریف کنم که خیلی کامران جونش رو دوس داشته. این آقا کامران دوست دوران بچگی شه . این دو تا معشوق (یا عاشق) از وقتی که خیلی خیلی کوچیک بودن با هم بازی کردن تا اینکه به شیش سالگی رسیدن .
(حالا بعدش چی ؟)
این آقا که دارم ازش میگم خودمم (صادق کوچولو )
می خوام وارد یه تراژدی بشم ( شاید براتون جالب باشه !!!) :
تا قبل از شیش سالگی یه شهره دیگه زندگی می کردیم (دور تر از شهر فعلی)
من و کامران هم شب و روز با هم بودیم ولی وقتی که داخل هفت سالگی رفتم ، اومدیم به
خونه ی جدیدمون (که اینجا باشه) و کامران گلم رو تنها گذاشتم. هنوز لحظه ی آخر یادم نمیره که من عقب ماشین باری نشسته بودم و کلّی اسباب و اثاثیه هم این ور و اون ورم بود و کامران هم با پاهای کوچولوش سعی می کرد که تا جایی که میتونه دنبال ماشین بیاد ( انگار می دونست دیگه همدیگه رو نمی بینیم) اون می خواست که منو یه خورده بیشتر ببینه ولو برای چند ثانیه ( منم همینطور) . این صحنه اونقدر برام تلخ بود که هیچ وقت فراموشش نمی کنم ( تصویری از هفت سالگی) . خب به خونه ی جدید اومدیم و من کلاس اول رو شروع می کردم ولی من و مدرسه ی بدون کامران ؟! ( مگه ممکنه ؟)
کامران اینا هم یه زمین نیمه ساز داشتن نزدیک خونه جدیدمون (عامل عذابم همین بود) باباش بهم قول می داد که کامران رو میاره و دوباره مثل قدیما ...
حالا بگم از مدرسه رفتنم که شده بود سوژه ی روز خونوادمون:
میگفتم من مدرسه نمیرم تا کامران رو نیارید پیشم. ولی مگه دست مامان و بابایه من بود ؟
بهونه های مختلف می آوردم که مدرسه نَرَم . مثلن میگفتم اگه می خواید مدرسه برم باید سه جفت جوراب بپوشم به این امید که مامانم یه فکری برام بکنه. مامان هم می گفت هوا گرمه .سه جفت جوراب می خوای چی کار ؟! وقتی دید زیر بار نمی رم به حال خودم ولم می کرد. منم وقتی بر می گشتم پر رو پر رو یکی یکی جورابا رو در می آوردم و اعتراضی نمی کردم (خودم خواسته بودم دیگه )
یا اینکه یه روز بدون هیچ حرف و حدیثی قبول کردم که برم مدرسه!!! ولی رفتم یه کنجی توی کوچه نشستم. کیفم رو سر پام گذاشتم و موندم تا وقت بگذره ( چه اعتصابی !!! )
مامانم هم که به رفتار اون روزم شک کرده بود، اومده بود و من رو با این حالت توی خیابون دیده بود و ... (بقیش رو خودتون حدس بزنید)
از اون طرف کامران هم به خانوادش فشار می آورد ( این رو بعدن فهمیدم). واسه نمونه باباش بهم گفته بود که اگه اومد به خونه (زمین ) یه سر بزنه کامران رو هم با خودش بیاره. جالب اینجاست که من هم همیشه اون طرفا می پلکیدم تا شاید ماشینشون رو ببینم تا اینکه یه روز باباش اومد و کامران رو نیوورد من که نمی تونستم دقّ دلیم رو سر باباش خالی کنم و تنها زورم به مامانم می رسید ( مثل خیلی از شماها !!! ) رفتم دست مامانم رو گرفتم و اونو به صحنه ی حادثه ! آوردم ، بهش گفتم که:
نیگا کن جای چرخای ماشین باباش هنوز روی گِلای در خونشون مونده ولی کامران رو با خودش نیوورده ... آخه چرا ؟!!!
خلاصه بگم که این آرزو به دل ما موند که کامران اینا توی این خونه پیداشون بشه. خونه که کامل شد ، کرایه دادنش به یکی دیگه . ( اینم دلم رو آتیش زد). توی این ده یازده سال فقط دو سه بار رفتم پیشش ، که اونم با التماس هایی که شب و روز به بابام می کردم عملی شد. بار اول که بعد از مدت ها می دیدمش ( شاید سیزده سالم بود )، مثل دو تا غریبه به هم دیگه نیگا میکردیم ، از هم خجالت می کشیدیم. نمی دونستیم از چی بگیم ؟
( کامران، باهام دوست میشی ؟!!!!!!!!!!!)
آخرین باری که دیدمش حدودن چار سال پیش بود.
ولی از اونوقت دیگه ندیدمش و نمی دونم چه شکلی شده.
............................................
این مطلب رو از قسمت آرشیو در آوردم : آذر 86
یعنی الان بیشتر از 6 سال میشه که این آقا کامران رو ندیدم!
چند روز پیش به شکل جدّی شروع به جستجو و کنکاش کردم تا اینکه تونستم بالاخره سرنخی ازش به دست بیارم.
الان یه روز هست که داریم با هم می اس ام اسیم... لحظه ی دیدار نزدیک است!
هر دوتامون هم دانشجوی یک شهر هستیم ! جلّ الخالق (!)
پ.ن: توی یکی از پیامک هام بهش گفتم :
ناگهان چقدر زود دیر می شود!