از همان کودکی هایم دوستم داشتی ... حالا در آخرین لحظه که رفتی ، نماندی تا بار دیگر نگاهت کنم ... با بغض هم نمی توانم درد رفتنت را تحمّل کنم . چرا شکستن بغض مرا تو باید عهده دار می شدی خاله جون ! ؟ مادرانه محبّت می کردی و همیشه برایم عزیز ترین پیر فامیل بودی ... این اواخر شاهد همه چیز بودم و تو را با خاله ی ذهن 6 ساله ام مقایسه می کردم ...
چرا نماندی تا خودت خوابت را تعبیر کنی ؟
مگر من برای تو جز پسر خواهر زاده ات نبودم ! ؟
پس چرا در خواب تو این من بودم که غرق گل های صورتی اتاق بودم و تو در عجب بودی که این چه خوابی بوده ؟! تعجبّت برای چیست ؟
مگر از همه ی نوه های برادر و خواهرانت من بیشتر مورد توجّه ات نبودم ؟!
خودت فرزند نداشتی ! امّا برای همه ی ما مادری کردی !!!
یادت هست وقتی به خانه مان می آمدی ، چند روز چند روز پیشمان می ماندی ؟
نماز های اوّل وقتت را که یاد می آورم ، دلم برای آن دوران قدیم تر تنگ می شود ...
همیشه تسبیح به دست برایم دعا می کردی !
دعایت می کنم ... با همین اشک ها آمرزشت را از خدا طلب کردم !
آخرین جمله ای را که از لبانت شنیدم ، ابراز شرمندگی ات بود از همان کسانی که بزرگشان کردی و اکنون در زمان پیری زیر بال و پرت زده اند .
شرمندگی تو به خاطر این بود که می خواستی لطفت یک طرفه باشد !
تو مادر دوم من بودی .
هرگز فراموشت نمی کنم ....
تو لایق مادری نبودی ، مادری لایق تو بود !!!