جمعه شب ، بعد از نماز دست بر شانه ام زد و گفت: « التماس دعا »
این بار التماس دعایش با همیشه فرق می کرد. از صمیم وجود گفت و با بغضی سنگین!
من خبر داشتم که چه شده بود. و او نیز می دانست که من می دانم!
برای همین بود که فقط گفت: التماس دعا ... و رفت . همین که صدایش را شنیدم اشک در چشمم حلقه زده بود و هلهله به پا می کرد . سر بر سجده گذاشتم و برای همان که دوستش داشت دعا کردم ؛ برادرش چند روزی بود که ناپدید شده بود و هیچ خبری از او نداشتند ولی ...
چند روز بعد ...!
سرنوشت برای برادر 17 ساله اش اینگونه رقم خورده بود که جوانمرگ شود !
امروز که به مجلس ترحیم برادرش رفتم ، تا دیدمش در آغوشش کشیدم و او نیز سرش را بر همان شانه ای گذاشت که جمعه شب دست بر آن نهاده بود و التماس دعایی گفته بود . ولی این بار او بود که اشک می ریخت ... برادر کوچکترش را از دست داده بود و سخت دلش گرفته .
چرا باید نوجوانی به همین راحتی ربوده شود و بعد از یک هفته جسدش را در منطقه ای دورافتاده بیابند و درد اینجاست که چرا باید نیروی انتظامی خانواده ی او را یک هفته بدواند و بفرستد به دنبال نخود سیاه . به خاطر اینکه از زیر بار مسئولیّتش فرار کند آنها را به حال خودشان واگذاشت.
و در همین مدّت یک هفته ای که نیروی انتظامی شانه خالی می کرده ، این نوجوان هنوز زنده بوده و در بند عدّه ای شرور و روانی، گرفتار. ! ذرّه ای وجدان بیدار نداشتند ... ؟؟؟!!!
آیا دیگر نمی شود از خانه خارج شد ؟
چرا باید در خیابان قدم بزنیم و هر لحظه عدّه ای در کمین نشسته باشند ؟