سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


چشمامو که می بندم هزارها به سمتم هجوم میارن، هزارهای پر آشوب!
و من از میونشون می چسبم به تک زنگ صب دوستی که مدتهاس ازش خبر ندارم و شب قبلش به خوابم اومده! شاید منم به خوابش رفته بودم.
بایستی باش قراری بذارم تا ازش تشکر کنم و بابت اون حرفی که 6سال پیش بهش زدم ازش معذرت خواهی کنم. میدونم یادش نرفته و میدونم که میدونه منم حق انتخاب داشتم. اون منو دوس داره شاید چون هنوز 6سال پیشم تو ذهنشه. مسیجی که وسط بازی آلمان-یونان بهم زد خیلی باحال بود ولی تو هزلش اعتراض موج میزد. اعتراض از بی خبری!
(بعد دزدیدن گوشیم شماره خیلیا پرید که دلم واسشون تنگ شده و دوس دارم داشته باشمشون. دیگه گوشیم خالی شده از مسیجای خنده دار و فلسفی و احساسی و... / اینم شانسی شماره جدیدمو فهمید) برم خودمو مشغولش کنم.
اونم این روزا به امثال من احتیاج داره. ولی خبر نداره که چرا میرم سمتش. خبر نداره که چمه. نمیخوام هم خبر داشته باشه. فراموش نکردم که وقتی میخواد دست بده چقد حواسشو جمع میکنه!
جالبه که این روزا ممکنه کارم به کسی بیفته که همون سالها باعث شد که من جواب این بابا رو اونجور بدم، همون حق انتخابی که ازش حرف زدم. اینا همون افرادی هستن که شاید سالی یه بار ببینمشون یا شایدم کمتر.
جدید بودن قدیمی ها می تونه یه پاسخ مناسب باشه هرچند موقت!

پ.نون:

وقتی خوف میندازه تو دل کفن تو / حتا می ترسن پس بدن جسدتو



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در شنبه 91/4/10ساعت 12:51 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]