بدون هیچ توضیح اضافه ؛
از غزل های محمّدسعید میرزایی ، مجموعه ی "دیروز می شوم که بیایی" :
«بپوش پنجره را ای برهنه می ترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند»
حسین منزوی
در این شب این شب برفی دو یار تنهایند
که مست و بی خبر از مردمان دنیایند
هنوز خواهش گرگان فرونخفته ز خشم
که سایه های غزالان به دشت پیدایند
تو در کنار منی و کنار کلبه ی ما
ستاره ها همه یک یک فرود می آیند
فرشتگان مقدّس به شوق دیدن تو
بر آستانه ی این کلبه بال می سایند
تو در جزیره ی مهتاب با منی و هنوز
هزار عاشق پیرت کنار دریایند،
که دست های تو را کشته ی نوازش و مهر
که چشم های تو را تشنه ی تماشایند
دو چشم سبز تو در سایه سار مژگانت
خدایگان بهارند و روح یلدایند
تو را مجسّمه سازان شهر زیبایی
در آستان پرستش به سجده می آیند
در این خیال که جز با لباس عریانی
چه گونه پیکر پاک تو را بیارایند
تو خود بگو که دگر مادران زیبایی
بتی به معجزه زیباتر از تو می زایند؟
... و شاعران جهان خفته اند تا شاید
تو را به خواب ببینند و باز بسرایند
ببند پنجره را که این ستارگان حسود
ز پشت پنجره ات دزد وار می پایند
و من تو را به تو سوگند ای الهه ی ناز
نمی گذارم از این مرد خسته بربایند.