سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


این کوه ها که از دوشم برداشته شوند

تنهایی صد غار خالی را با خود می برند

خطر ریزش اشک!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 91/4/16ساعت 10:36 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    چشمامو که می بندم هزارها به سمتم هجوم میارن، هزارهای پر آشوب!
    و من از میونشون می چسبم به تک زنگ صب دوستی که مدتهاس ازش خبر ندارم و شب قبلش به خوابم اومده! شاید منم به خوابش رفته بودم.
    بایستی باش قراری بذارم تا ازش تشکر کنم و بابت اون حرفی که 6سال پیش بهش زدم ازش معذرت خواهی کنم. میدونم یادش نرفته و میدونم که میدونه منم حق انتخاب داشتم. اون منو دوس داره شاید چون هنوز 6سال پیشم تو ذهنشه. مسیجی که وسط بازی آلمان-یونان بهم زد خیلی باحال بود ولی تو هزلش اعتراض موج میزد. اعتراض از بی خبری!
    (بعد دزدیدن گوشیم شماره خیلیا پرید که دلم واسشون تنگ شده و دوس دارم داشته باشمشون. دیگه گوشیم خالی شده از مسیجای خنده دار و فلسفی و احساسی و... / اینم شانسی شماره جدیدمو فهمید) برم خودمو مشغولش کنم.
    اونم این روزا به امثال من احتیاج داره. ولی خبر نداره که چرا میرم سمتش. خبر نداره که چمه. نمیخوام هم خبر داشته باشه. فراموش نکردم که وقتی میخواد دست بده چقد حواسشو جمع میکنه!
    جالبه که این روزا ممکنه کارم به کسی بیفته که همون سالها باعث شد که من جواب این بابا رو اونجور بدم، همون حق انتخابی که ازش حرف زدم. اینا همون افرادی هستن که شاید سالی یه بار ببینمشون یا شایدم کمتر.
    جدید بودن قدیمی ها می تونه یه پاسخ مناسب باشه هرچند موقت!

    پ.نون:

    وقتی خوف میندازه تو دل کفن تو / حتا می ترسن پس بدن جسدتو



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در شنبه 91/4/10ساعت 12:51 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    مشکلات اینترنتی که برطرف شد میام! الان فقط گوشی میتونه کمکم کنه..



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 91/4/7ساعت 12:59 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    رویید ترانه بر سر لبهایش

    برگشت به خانه مادر لبهایش

    راه پس و پیش هم ندارد دیگر

    با لبهایی برابر لبهایش!

    و بعد...

    7/3/91 - 12:35

    پلک که می زنی
                                دنیا لحظه ای برایم تاریک می شود.
                                                                                    من از تاریکی می ترسم!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 91/3/4ساعت 2:12 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    توی این 4سالی که رفتم اهواز هیچ وقت به اندازه ی امروز مناظر اطراف جاده رو نگاه نکرده بودم. دیشب بارون زده و هوا عالی شده ولی این زمین ها مث همیشه درختاش کمه و بیشتر خاک سرشار از نمکش به چشم میاد.
    الان دیگه رسیدم پلیس راه و منظره ی خاصی بعد از این واسه توصیف نیست هرچند همون طور که گفتم قبل از اون هم چیز  خاصی واسه توصیف نبود حتا پسته، تخمه، تقویتی و آبمیوه طبیعی(!) هم نیومد بالا که یه کم تو دلم مرور خاطرات کنم. انگار اونم مث خیلی جوونای امروزی دیگس که دیر از خواب پا میشن.
    داشتم می گفتم؛ که بیشتر از همیشه اطراف رو نگاه می کردم. انواع مترسک ها توی انواع زمین های کنار جاده!
    تا حالا تو یه روز این همه مترسک ندیده بودم. انقد که منم دیگه ترس برم داشته :-S
    توی یکی از زمین ها بود که معنی «از هر چیزی جفت آفریدیم» رو فهمیدم و مترسک آقا و خانمی که اونجا بودن نظرم رو جلب کرد.دارم به این فک می کنم که اون مترسک ها شبا که همه خوابن می تونن همدیگه رو بغل کنن؟! 
    و همزمان این صدا و شعرهای شاهینه که توی گوشم می پیچه و نمیذاره تمرکز کنم و میگه بذار منم نظرمو بگم! ؛ «یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه - تا توی اشک های خودش زندگی کنه» 

    دیگه نمی تونم حرفامو ادامه بدم چون رسیدم و بایستی پیاده بشم و باز اهواز و چهار روز فشرده درسی که به یک چهارشنبه ختم میشه، چهارشنبه ای که راه خونه رو بهم نشون میده، راه نزدیک :-)



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 12:12 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    <      1   2   3   4   5   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]