• وبلاگ : آفتاب شب
  • يادداشت : سالهاي از دست رفته
  • نظرات : 9 خصوصي ، 43 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    پيش دبستاني كه بودم هر روز بابا يا مامان ميومدن دنبالم. كودكستان زياد دور نبود و مسيرشم سر راست بود!
    يه روز مامانم زنگ زده بود به كودكستان و به مدير گفته بود كه بهم بگن خودم بايد بيام خونه!
    وقتي اينو شنيدم نميدونستم چيكار كنم! كلي ترسيده بودم! يه ربع ساعتي دم در كودكستان موندم. همه بچه ها با سرويسشون يا خودشون يا با مامان و باباهاشون رفتن خونه! من موندم تك و تنها! بعد از چند دقيقه ديدم خانوم معلممون (كه آشنا هم بودن) داره مياد از در كودكستان بيرون! از اونجايي كه اصولا خوشم نميومد سين جيم شم سرمو گذاشتم پايين و بدون توجه به ترسي كه اين چند دقيقه وجودمو گرفته بود به سمت خونه حركت كردم! و اين شد كه از اون به بعد اندك روزهايي بود كه بابا يا مامانم منو از مدرسه و كودكستان به خونه بيارن!

    البته مدرسه ما (مدرسه افشار) يه مشكلي كه داشت اين بود كه هروقت بارون ميومد تمام آبهاي اطراف اونجا جمع ميشد و يه جورايي سيل ميشد اونجا تا حدي كه بعضي اوقات آب داخل كلاسها هم ميومد! اونقتا معمولن مامان يا بابا ميومدن دنبالم! هميشه هم بــابـــاي مدرسه يه وانت خبر ميكرد كه بچه ها رو برسونه به خيابوني كه آب توش نباشه كه والدين بچه ها بيان دنبالشونو ببرنشون! انقد حال ميداد وقتي اونجا سيل ميومد! يه شناي حسابي ميزديم بر بدن و تازه بعدشم ممكن بود مريض شم و يه روز به مدد پزشك مهربان درمونگاه افشار نرم مردسه!
    پاسخ

    بايد مدرسه يه چند تايي بلم تهيه ميكرد كه واسه روزاي باروني ديگه مجبور نشن وانت كرايه كنن / من فك كنم تو عمرم يه بار به خاطر مريضي نرفتم مدرسه! خداي غيبت نكردن بودم :دي