• وبلاگ : آفتاب شب
  • يادداشت : سالهاي از دست رفته
  • نظرات : 9 خصوصي ، 43 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    خاطره ها كه خيلي فراوونه...
    فقط چندتاشو كه مال دوران طفوليت بودو سوا كردم!
    ديشب با چندتا از بچه هاي مدرسه (راهنمايي+دبيرستان+پيش) دور هم جمع شده بوديم! كلي از خاطره هاي گذشته گفتيم و انقد خنديديم كه فك كنم به مويرگاي مغزم فشار اومده و با وجود اينكه وقتي برگشتم داشتم از خستگي تلف ميشدم تا الان كه ساعت 11 صبح فرداشه نتونستم بخوابم! يعني چندبار خواستم بخوابم و هر بار به دليل سر درد خودمو مشغول يه كاري كردم كه يادم بره! كه آخريش هم اينجا بود! ولي اينجا بهتر از بقيه افاغه كرد! هرچند تا چند ساعت ديگه به دليل متحمل شدن تعدادي از وزنه هاي رنگارنگ زندگي، خواب بي خواب!
    پاسخ

    استامينيفونتيم داداش :))