• وبلاگ : آفتاب شب
  • يادداشت : سالهاي از دست رفته
  • نظرات : 9 خصوصي ، 43 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    تا سال دوم دبستان با كمكي دوچرخه سواري ميكردم. اما همش به مامانم غر ميزدم كه چرا من بلد نيستم مثل بقيه دوچرخه سواري كنم بدون كمكي
    يه روز بعد از ظهر كه اومدم مثل هميشه سراق دوچرخه كه برم تو كوچمون باهاش بچرخم! ديدم اي دل غافل! جا تره و كمكي ها نيست! خلاصه اينجوري شد كه نشستيم بر سر زين و دستي بر ديوار گرفتيم و پايي رانديم تا بدون كمك كسي دوچرخه بسواريم!
    دم بابايي هم گرم كه قبل از رفتنش سر كار ترتيب كمكي هاي دوچرخه احسانو داده بود!
    هر وقت هر بلايي سر چرخ يا موتورم ميومد ميگفت ببرش پيش محمود شيخي (يكي از دوستاي بابام!) ولي من از اونجايي كه خوشم نميومد از اين عزيز(كه البته الان اين حس اونجوريا نيست!) كلي با بابا جر و بحث ميكردم كه مگه كل دوچرخه سازاي شهر رفت دَدَ كه هي ميگي ببرش پيش اين... الكي! دعواهاي هميشگي پدر و پسري!
    پاسخ

    حالا اين اوس محمود با همكلاسيمون نسبتي هم داره؟ :دي / من هنوز كمكيا دوچرخمو دارم ... توي زير زمين چپوندن تو يه كارتون