سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

نگفتمت مرو آنجـــــــــا که آشنات منم        در این سراب فنا، چشمه ی حیات منم

وگر به خشم رَوی صدهزار سال ز من        به عاقبت به من آیــی که منتهــات منم


نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی        کـه نقشبند سراپرده ی رضـات منــــم


نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی        مرو به خشــــک که دریای با صفات منم


نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو        بیا کـــــه قوّت پرواز و پر و پات منــــم


نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند        کـــــــه آتش و تبش و گرمـی هــوات منم


نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند       که گم کنی که سرچشمه صِفات منم


اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست        وگر خدا صفتــی وانکه کدخــدات منم


پ.ن :

* بذار ی چیزیو رُک بهت بگم ! اگه غزل بالا رو نخوندی و مستقیم اومدی سر پی نوشت ها ، پیشنهاد می کنم برگردی و ی نگاهی ب این غزل بندازی!
من ک خوشم اومد ازش...I don
* مولوی هم اون روزا کم خودشو تحویل نمی گرفته هاااااا hee hee


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 12:44 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    دیروز به طور اتفّاقی با یکی از معلّم هام که حدودن سال های 80 یا 81 بهش درس پس دادم برخورد کردم.
    هنوز همون شکل مونده بود! وقتی رفتم جلو و سلام کردم تقریبن پنجاه و سه چار صدم ثانیه مکث کرد و گفت : « بـَـــــــــه! سلام آقا صادق »
    دو تاییمون گل از گلمون شکفته بود و خوش حـــــــــال! ( آخه ایشون از بهترین معلّم هایی بوده که تا الان داشتم و خیلی هم بهش مدیونم )
    شرایط هم جوری بود که  پَن شیش دقیقه ای افتخار گپ زدن با ایشون رو داشتم و طبق تجربه ای که دارم توی همون مدّت زمان کوتاه هم قادر بودم یه ماچّ همچین پر و پیمون و آب دار ببرم ولی مشکلی که داشتیم حضور چندتایی سیبیل کلفت بود که اگه اونا هم دلشون می خواست و بهونه ی ماچ و "ما یتعلّق به" می گرفتن حالا خر بیار و باقالی بار کن !
    تا اینجاش فقط خوشحالیم به این دلیل بود که بعد از چند سال دیده بودمش ولی وسطاش یه حرفی زد که هم خجالت زده ام کرد، هم متعجّبم کرد، هم بهم فهموند که خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کردم منو به خاطر میاره:
    خودش شروع کرد و از اون سال ها گفت! همین جور که داشت می گفت یه جای حرفش دست راستشو آورد بالا و انگشتاشو به حالت یه دایره بازِ باز کرد ؛ جوری که بخواد یه چیز گُنده رو نشون بده، بعد گفت
    هنوز از اون سیب های سرخ بزرگ که زنگهای تفریح با خودت میاوردی ، میخوری ؟!!


    منم وقتی همچین حسّایی میاد سراغم، زبونم عجیب می چرخه توی دهنم ؛ نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم :

    آقا! معلومه از همون زمان چشمت به سیب های من بوده ؟!


    ..............................................................................................................

    * یادش به خیر اون روزی که خودش و خانوادشو دعوت کردیم باغ یکی از بچّه ها و خانومش گوشت رو برامون زد به سیخ و ما بودیم و کباب و دودش  و یه عالمه خاطره ی قشنگ دیگه!


    پ.نون :
    ایشون معلّم زبان انگلیسی من بود و دیروز  که چند دقیقه ای کنار هم بودیم از شانس ما یه پسره اونجا بود هی داشت به بغل دستیش میگفت میدونی play boy یعنی چی !؟

    منم هاج و واج مونده بودم و توی دلم می گفتم حالا وقت گیر آوردی هی پشت سر هم میگی play boy !!؟


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 89/6/4ساعت 12:52 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    * روز اول رمضان نوشت :
    این مسیر اتاق تا آشپزخونه شده بود حالت دیفالت ( default=قراردادی ) پاهامون ؛
    حالا هی برم توی آشپزخونه و دست خالی برگردم ؟!
    چی میشد یه دفعشو یادم میرفت و میکردم آنچه را که نباید !

    .........................................................................................

    * خیلی پیشا که کوچولو بودم و تازه فهمیده بودم "امضا" یعنی چی، یه خودکار میگرفتم دستمو روی تیکه تیکه های سفید کاغذا تمرین امضا می کردم !
    ( از این جهت گفتم خودکار چون منم مث خیلیای دیگه توی اون بازه ی سنّی خودکار نسبت به مداد ارج و منزلتی دیگه داشت واسم !  )
    خلاصه اینکه هی خط خطی کردم تا یه امضای تاپ واسه خودم دست و پا کنم اما هر بار که بهشون دقیق میشدم بعد یه مدّت کوتاه چند روزه میگفتم نه ، این همونی نیس که میخوام !
    یکی از همین امضا ها که از بقیه چندان هم سر نبود توی یه دوره ی خاص که دیگه امضا کردن واسم دغدغه نبود موند و موند و موند ... بزرگ شدیم و پشت لب سبز شد و تا اومدیم به خودمون بیاییم دیدیم واسه مدرک دیپلم ، حساب بانکی فلان جا ، ثبت احوال و خیلی جاهای دیگه جدّی جدّی دارن ازمون امضا می گیرن و ما هم داریم همون آخریه رو تحویل دستگاه های دولتی(!) میدیم ؛ همون امضایی که چندان سرش حساب نمی کشیدم!
    یادمه یه جایی یه آقایی که می خواست یه جای فرم رو امضا کنم ، بهم گفت مگه فارسی چشه که داری انگلیسی می نویسی ؟!
    قضیه از این قراره قسمتی از امضام با خط انگلیسیه! در واقع همه ش !!!
    اینا رو گفتم که بگم افراد یه چیزایی دارن توی زندگی که آیینه ی دوران کودکی و گذشته شون میشه و یادآور علایق و خاطرات خوب و بد !
    راستش امضای من می تونست خیلی خوشگل تر از اینی باشه که حالا هست ولی من همینو هم خیلی دوسش دارم چون باهام حرف میزنه :

    + داره بهم میگه تو اون روزا نشسته بودی و اون برگه ی حروف پیوسته ی انگلیسی رو گذاشته بودی جلوت و نوشتن اسمت رو با اون حروف تمرین می کردی...

    + داره میگه تو عاشق عدد 2 بودی و مهر که میشد کشته مرده ی این بودی که توی لیست اسامی کلاس اسمت دومی باشه! ( معمولن یک ، دو یا سه بودم )

    + بهم میگه 7 رو هم می پرستیدم ( اینکه شماره مقدّسیه به کنار ) چون که دیوید بکهام ( David Beckham ) بازیکن شماره 7 منچستر یونایتد بود! انقد این بابا رو دوس داشتم که حدّ و حساب نداره ؛ شاید الان براش تره هم خوورد نکنم امّا فراموشش نمی کنم چون کودکیم رو فراموش نخواهم کرد !

    یه استدلال های عجیب و غریبی هم داشتم واسه خودم. مثلن می گفتم حالا که هم 2 رو دوس داری هم 7 رو پس لابد 77 رو هم دوس داری که دو تا هفت کنار هم میشینن و به ریش تو میخندن!

    کاشکی همه اون امضا هایی که ردّ صلاحیت شدن الان جلوم بودن و ناگفته هاشونو برام می گفتن ، میگفتن توی فاز چیا که نبودم اون دوران!
    میدونم که لج کردید و به جبران اون روزایی که گذاشتمتون کنار ، حالا هیچ حرفی ندارید که باهام بزنید!

    .......................................................

    امضا های قشنگ من!  همه تون رو دوس دارم ...
          

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 89/5/21ساعت 4:27 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    هیییییییییــ.....ـــی !!
    چی بگم براتون ؟ اگه بخوام از این دل بگم که اینجوری جیگر همتون کباب میشه.
    حرفایی داره واسه گفتن که تا حالا در موردشون حتّا با نزدیک ترین دوستام هم حرف نزدم.
    خیلی با خودم کلنجار رفتم که اینجا هم حرفی نزنم راجبشون ولی انگار آرامشم به این بسته س ... :

    یکی دو ماهی هست که هر روز می بینمش، خیلی سعی میکنم که چشمامو از روش ببندم ولی بهشت درونش منو بیشتر ترغیب میکنه که بهش نزدیک تر بشم. لامصّب نمیدونم چی توو وجودشه که نمی تونم ازش دل بکنم. شام و ناهارمو ازم گرفته ...
    یکی از لباساش که مشکی مشکیه خیلی بهش میاد و توی اون لباس بیشتر برام عشوه گری میکنه، خیلی ناز و مامانی میشه اونجوری.
    واااااااااای خداااااااا ! میخوام همیشه حضورشو حس کنم، همیــــشه !
    اینجوری نیگام نکنید تو رو خدا !  اگه شما هم بودید همین کارو می کردید، آخه من کاری کردم که دیگه شرم و حیا بینمون برداشته شد، یه جورایی حریم و حرمت هاشو شکستم و بهش نزدیک و نزدیک تر شدم تا اینکه لبام طاقت از کف دادند و چسبیدن بهش، چسبیــــــــدنی!  معشوقه ای که همیشه دوس داشتم بخورمش!
    اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم. این پدر سوخته ای که منو به این حالا روز انداخته اسمش انگوره و فامیلش یاقوتی. واقعن وقتی سر سفره ی شام و ناهار حضور پیدا میکنه، من بی خیال ظرف غذام میشم و میرم سراغ اون !!

    پ.نون
    :
    ...........................

    * همین الان هم که اومدم مطلب بنویسم وقتی در یخچال رو به بهونه ی صبونه باز کردم ، مدام داش چشمک میزد تا وسوسه بشم که اون کارای بی ناموسی رو باهاش انجام بدم و لب و (به قول معلّم کوچولومون: ) " از این صوبتا " !!  ولی ما که شب قبلش "بیــــــــــــــب" ، دیگه نا نداشتیم ( "بیب" همان صوت سانسور است ، مثل "شُرشُر" که صوت ریزش آب است!! )

    * این پی نوشت که ارتباطش با پی نوشت قبل بسیار بسیار تنگاتنگ است (شما بخوانید "تنگِ تنگ است!") پیامی دارد که بد نیست بدانیدش:
    « نویسنده ی این وبلاگ هرچیزی را قربانی طنزش می کند، هر چیزی هااا!. »
    شاید یکی هم بیاید و بگوید که شما شخصیّتتان را فدای طنزتان کردید و تا اینجای کار، اولّینشان همین "منِ درونی بدبین" بود که ازم خواست این سطر رو بنویسم! شما چی فک میکنید؟!

    * پی نوشت اختصاصی :
    هنوز دارم به این لیوان خوشکلی که بهم دادی نیگا می کنم، الان هم جلومه! دلم نمیاد توش چایی بخورم! دوس دارم آکِ آک بمونه!
    + «در "سوغاتی" لذّتی هست که در هیچ بخشایشی نیست»
    سوغاتی بدید، پ.نون اختصاصی بگیرید!  « صنف بازارگرمان وبلاگی »


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 89/5/8ساعت 12:1 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    رقابت برای تصاحب سایه‌ی در خونمون : 

                         سایه خَرَکی !

    پ.نون :
    الان یه ماشین به زور از بغلشون رد می‌شه ؛ وقتی پهنای باند (!) 9 متر بیشتر نباشه فاجعه دیگه بدتر از این رقم نمی‌خوره  
    + فک می‏کنید اگه اینا توی آفتاب بودن زیر دمای 55 درجه چه بلایی سرشون میومد ؟  



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 89/4/22ساعت 8:7 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

       1   2      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]