سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

هیییییییییــ.....ـــی !!
چی بگم براتون ؟ اگه بخوام از این دل بگم که اینجوری جیگر همتون کباب میشه.
حرفایی داره واسه گفتن که تا حالا در موردشون حتّا با نزدیک ترین دوستام هم حرف نزدم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که اینجا هم حرفی نزنم راجبشون ولی انگار آرامشم به این بسته س ... :

یکی دو ماهی هست که هر روز می بینمش، خیلی سعی میکنم که چشمامو از روش ببندم ولی بهشت درونش منو بیشتر ترغیب میکنه که بهش نزدیک تر بشم. لامصّب نمیدونم چی توو وجودشه که نمی تونم ازش دل بکنم. شام و ناهارمو ازم گرفته ...
یکی از لباساش که مشکی مشکیه خیلی بهش میاد و توی اون لباس بیشتر برام عشوه گری میکنه، خیلی ناز و مامانی میشه اونجوری.
واااااااااای خداااااااا ! میخوام همیشه حضورشو حس کنم، همیــــشه !
اینجوری نیگام نکنید تو رو خدا !  اگه شما هم بودید همین کارو می کردید، آخه من کاری کردم که دیگه شرم و حیا بینمون برداشته شد، یه جورایی حریم و حرمت هاشو شکستم و بهش نزدیک و نزدیک تر شدم تا اینکه لبام طاقت از کف دادند و چسبیدن بهش، چسبیــــــــدنی!  معشوقه ای که همیشه دوس داشتم بخورمش!
اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم. این پدر سوخته ای که منو به این حالا روز انداخته اسمش انگوره و فامیلش یاقوتی. واقعن وقتی سر سفره ی شام و ناهار حضور پیدا میکنه، من بی خیال ظرف غذام میشم و میرم سراغ اون !!

پ.نون
:
...........................

* همین الان هم که اومدم مطلب بنویسم وقتی در یخچال رو به بهونه ی صبونه باز کردم ، مدام داش چشمک میزد تا وسوسه بشم که اون کارای بی ناموسی رو باهاش انجام بدم و لب و (به قول معلّم کوچولومون: ) " از این صوبتا " !!  ولی ما که شب قبلش "بیــــــــــــــب" ، دیگه نا نداشتیم ( "بیب" همان صوت سانسور است ، مثل "شُرشُر" که صوت ریزش آب است!! )

* این پی نوشت که ارتباطش با پی نوشت قبل بسیار بسیار تنگاتنگ است (شما بخوانید "تنگِ تنگ است!") پیامی دارد که بد نیست بدانیدش:
« نویسنده ی این وبلاگ هرچیزی را قربانی طنزش می کند، هر چیزی هااا!. »
شاید یکی هم بیاید و بگوید که شما شخصیّتتان را فدای طنزتان کردید و تا اینجای کار، اولّینشان همین "منِ درونی بدبین" بود که ازم خواست این سطر رو بنویسم! شما چی فک میکنید؟!

* پی نوشت اختصاصی :
هنوز دارم به این لیوان خوشکلی که بهم دادی نیگا می کنم، الان هم جلومه! دلم نمیاد توش چایی بخورم! دوس دارم آکِ آک بمونه!
+ «در "سوغاتی" لذّتی هست که در هیچ بخشایشی نیست»
سوغاتی بدید، پ.نون اختصاصی بگیرید!  « صنف بازارگرمان وبلاگی »


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 89/5/8ساعت 12:1 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]