سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

امشب یاد اون یتیم هایی افتادم که کاسه دستشون بود و پشت در خونه ی مولا منتظر
شیر بودن (البته توصیفش رو شنیده بودم) .اون بچه ها وقتی شنیدن باباشون پیش خدا پرواز کرده،
اشکشون در اومد و به فکر این بودن که از این به بعد کی کاسه هاشون رو پر میکنه.
منم با خودم فکر کردم که برم در خونه ی امیر المؤمنین .کاسه ی گدایی رو جلوش دراز کنم و ...
ولی من ازش شیر گدایی نمی کنم .

من میخوام یه خورده از اون عشق و محبتی رو که به خدا داشت ازش گدایی کنم ...

عزیز دل حبیب الله ! دستم رو امشب رد نکن ...

  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 86/7/10ساعت 10:59 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]