سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


خیلی وقت پیشا توی همچین روزایی بود که حرفای دلمو هی میریختم توی گوش یکی از دوستام و از حق نگذریم گوشای خوبی بودن و کمک حالم میشدن. اینکه پایه باشه ساعت 2:30 نصف شب بام بیاد بریم یه جایی بشینیم و من براش حرف بزنم خیلی مرام می خواست
حالا بعد از گذشت چند سال حال و هوایی شبیه حال اون وقت من بهش دست داده ولی فرقش اینه که اون چون روحیاتش با من فرق داره و معمولن از دلش با کسی نمیگه با اس ام اس حرفاشو میزنه و من با اس ام اس گوش میدم! ( کار سختیه)
در کل از اینکه حس میکنم دارم گوشه ای از رفاقت هاشو جبران می کنم خوشحالم.
 یه زمانی اینجا رو میخوند ولی الان خیلی بعید میدونم سر بزنه.

علاوه بر اون یکی دیگه از دوستام هست که در درون گرا بودن شخصیتش شکی ندارم و از وقتی میشناسمش هیچوقت ندیدم حرفای دلش رو به دیگران بگه. اتفاقن آدمیه بسیار اجتماعی و دوستاش هم کم نیستن
چند وقتی میشه برام از دلش میگه، از تردیدهاش، از تصمیم هاش و خیلی چیزایی که دل منم در اون زمینه باش اشتراک داره
با این همه بازم وسط حرفاش هی جمله هاشو میخوره و منم چون میدونم عادت نداره به پهن کردن سفره دلش زیاد کنجکاو نمیشم و میذارم هرچقد که دوس داره بگه
آدما در چنین مواقعی احساس غرور میکنن که چنین افراد سختگیری اونا رو انتخاب میکنن و الان منم همون حالم...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 91/10/29ساعت 6:22 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]