سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


رسیدم خونه تا وارد اتاق شدم می بینم اینا روی میز تحریرن:

اصن خستگی یادم رفت

دو روز که نبینمش دلم واسش تنگ میشه :|
اومده بوده خونمون، یادش رفته کفشاشو بپوشه که بره :دی
الانم وسط نوشتن گزارش کارگاه بودم که این کفشای کوچولوش بردم به دنیای قشنگش:-)

 

پ.نون: 


این شعرو که فک می کنم از طاهره صفارزاده باشه (البته مطمئن نیستم) تقدیم می کنم به تو که بزرگ ترین آرامشمی :* :-)


هی تو بزرگ تر می شوی

هی دنیا کوچک تر

هی تو بزرگ تر می شوی

هی دنیا کوچکتر...

هی تو بزرگ تر

دنیا کوچک تر...

تو بزرگ تر

دنیا کوچک تر

تو

دنیا

تو...

      و تو

  دیگر در دنیا نمی گنجی...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 90/12/19ساعت 5:26 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]