سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


امروز که نشستم جلوی مانیتور با همیشه فرق می کنه واسم، چون دیگه دغدغه ی اینو ندارم که زود باید برم بشینم پای این مصیبتای آخر ترم!
اینکه دو دقیقه بیشتر بخونی که شاید دو دهم نمره بهت اضافه بشه.
مجبور بشی برای خبرای سایت های خبری به همون تیتر اکتفا کنی و از عناوین وسوسه انگیز و کنجکاو کننده شون بگذری.
بیانیه رو بگو ! نمی دونی که چه شکلی دیوانه وار می خوندمش... از شانس ما هم "شیخ" طویل البیانیه ی ما ول کنِ ماجرا نبود و تا یه پاراگرافش تموم میشد ، باز دوباره می گفت :
« ملت شریف و آزادی خواه ایران! ... » ؛ و دوباره پاراگراف از نو ، پاراگرافی از نو...
همه ی این تندخوانی واسه این نبود که دلم به حال درس خوندن خودم میسوزه هاااا ، می خواستم منی که دارم به بهونه ی درس همه چیزو می پیچونم و از کارایی که بهم می گن فرار می کنم و بدتر اینکه ازشون میخوام که بلند بلند حرف نزنن، توی دیدشون نباشم که دارم پای کامپیوتر کارای غیر درسی می کنم وگرنه اینجا بود که همه با هم ، هم صدا بهم می گفتن: "مگه تو نمی گفتی درس دارم و فردا امتحان سختی دارم؟! "
به هرحال استراحت کردنای این مدلی ما هم دردسرایی داشت واسه خودش!

حالا که امروز اومدم راحت و آسوده سری به بچه های وبلاگ نویس بزنم و احوالی از وبلاگشون بگیرم می بینم هر کدومشون یه وجب خاک روشون نشسته از بس که صاحبشون یه دستمال نگرفته بکشه به سر و روشون!
اون از احسان که در کج و پیچ مقاومتش گیر کرده و احتمالن تا فردا درگیرشه و معلوم نیس که برسه به کج و پیچ خودش یا نه ...
اونم از خانوم معلم که هر وقت طبق عادت همیشگی که میرم سراغ وبلاگش و یه رفرش میزنم، مدام دارم با اون پست آخرش که آدمو گرسنه می کنه رو به رو می شم و وقتی چشمم به عنوان اون پست میفته یه جورایی حالم میگیره! دِ بیا و این سکوتو بشکن تا خاری باشه در چشم همه ی بدخواهانت!!!
حرف نو هم اینجور که بوش میاد تصمیم گرفته آخر ترم دیگه درس بخونه و حتّا نمی بینمش آن بشه . این بو از پست خیلی قدیمی وبلاگش بلند شده هااا
( خیلی دلم برات تنگ شده حرف نو جان! ، به زودی میام می بوسمت !!! )
از فرماتو دسفیل دیگه نگم که پای خودمم این وسط گیره. حیفه که وبلاگی با این پتانسیل که با تلاش "غلوم" پا گرفته و واقعن دغدغه ش را داره و به نظر من اگه فعّال تر بشه اون بازدید کنندگان بی شمار خودشو داره که منتظر خوندن مطالب جدیدش نشستن. اوّل از همه خودم به عنوان کم کار ترین نویسنده ی وبلاگ گروهی فرماتو دسفیل، از خودم خجالت می کشم! راستش نه دوس دارم ازش بیام بیرون و شونه خالی کنم و نه روم میشه بمونم اونجا فقط خواننده باشم و حالا تقّی به توپی بخوره و یه مطلب ازم متراوش بشه !!! ... همیشه دوس دارم فرما تو دسفیل رو تازه ببینم و کمکش کنم و کمکش کنیم !
می دونم که این دوستای گل و بلبلمون به زودی میان و یه تکونی به خودشون میدن ( بعد از امتحاناتشون) و اینا صرفن بهونه ای بود که اسمی ازشون برده باشم و بودن وبلاگ هایی که به روز می دیدمشون و همیشه دوس دارم پاینده ببینمشون. یکیشون همین مسافر خودمون که دل نوشته های یه معلّم فهیم و فهمیده س ؛ کسی که همیشه به درک بالاش اعتراف می کنم!
من لطف دوستانی که خودشون نمی نویسن و میان می خونن و نسبت به مطالبم ابراز توجه می کنن و نظر میدن،خیلی ارزشمند میدونم چون در قبال هیچ میان وقت میذارن و یه افتخار به " آفتابِ شب نشین" میدن:
المیرا  ، ایمان ، مصطفی ( همینی که همیشه این پُش مُشتا قایم میشه تا یه مطلب بزنم و زیاد در دسترسه چون اینجا درس می خونه) ، مصطفی ( همونی که ما رو شیخ صادق خطاب می کنه و زیاد در دسترس نیس چون اینجا درس نمی خونه ) ، ر.ت ، مستتیک و حتّا اونایی که می دونم میان می خونن و دَم برنمیارن !!!
و خیلی دوستان دیگه که اگه اسمی ازشون نبردم ، دلیل بر بی مهری من نذارن وگرنه اونا هم توی خاطر ما هستن؛ مثل آرون ،
آنا در سرزمین عجایب ، الهه ی مشرق زمین ، خاطرات یک دانشجو ، الی پلی و ... ( و بازم و غیره )


پ.نون
:
این بود صدمین آجر دیوار این خونه که امیدوارم هیچ وقت با "ف ی ل ت ر ی ن گ" تخریبش نکنن. مث خیلی خونه های دیگه که تخریبشون کردن!
صدتایی شدیم و دوس داشتم اینو در کنار شما جشن بگیرم 

در آخر هم ، دست همتونو می بوسم...
                      

راستــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ! تابستون خوشی رو براتون آرزو می کنم
* نمی دونم چرا دوس ندارم این پستو تموم کنم!!!

                                    


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در سه شنبه 89/4/1ساعت 10:0 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]