يک جوري قطعاتم از هم پاشيد که باور کن در ذهنم تصور روز هايي که من از من گريزان نشده بود و در کنار هم بوديم را هم نميتوانم بکنم
وقتي که جامعه مرا از جامعه و بعد از خود گريزان کرد وقتي که کفش هاي کوککي از پاهايم بيرون کشيده شد وقتي براي پذيرفته شدن و ايده آل بودن در اين جامعه نقاب ب چهره زدم !وقت يدر نقش کسي بودم که من نبود ... انگار ي حواسم نبود و يک جايي ماهپيشانوي واقعي خسته شد و خوابش برد ! ببين تا کجا آمده ام بي انکه من با من باشد !