از اين جماعتٍ سه نقطه چيزايي ديديم كه ....نگفتنشون بهتره
اما ميگم
يه روز توي سرسراي علوم نشسته بودم و ديدم طبق معمول با بسته هاي پر از ميوه و كيك از توي آمفي اومدن بيرون.يكي از دختراشون اومد با دوستش كنارم نشست.همش آه و ناله ميكرد حالم بده حالم بده.دوستش بهش گفت بايستي بهمون يه چيزي ميدادن ميخورديم كه حالمون بهتر شه.البته فكر كنم ديشب تو زياد شام خوردي رو دل كردي.دختره گفت نه ديشب كه خيلي زياد نخوردم.دوستش گفت پس از پنير بوده كه صبح خوردي حالا دلدرد گرفتي!اون دختره هم در حالي كه از درد به خودش ميپيچيد گفت نه فكر كنم از آجيل و خوردني هايي بود كه بعد صبحونه خوردم...
در اون لحظه ميخواستم يكي بكوبم تو صورتش و بهش بگم حتي يه گاو هم انقدر نشخوار نميكنه كه بعضيا........