نشسته اي ميان من وسجاده ام که چه؟ در اين شبها ي نوراني!
کجاي اين حريم گم شده ام؟ يا به کدامين مهره گلين گره خورده ام؟
روي کدامين کاغذ کاهي اين کتاب قطور چسبيده ام که چنين ترک مي خورم هر روز در خويشتن؟
چشمم را پلک نمي زني که به تضرع ببيني ام مولا؟
باورندارم!
که در مني، که از توام
والحمدلله الذي وکلني اليه فاکرمني و لم يکلني الي الناس فيهينوني
چه مي خواهي از من؟ انکار آنچه هست؟!
گسستگي ام را هر روز مي بيني و زل زده اي که بگسلم تمام؟
بک عرفتک و انت دللتني عليک و دعوتني اليک
زنگار مي گيرم و کويري مي شوم مدام
و در اين تکرار برگ ها هر چه پر هياهوتر،گم تر و هر چه عزيزتر، خوارتر
تو مي داني و من
اللهم مولاي کم من قبيح سترته