• وبلاگ : آفتاب شب
  • يادداشت : سالهاي از دست رفته
  • نظرات : 9 خصوصي ، 43 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ايمان 
    بابا چرا اون خاطره رو که سوار همون دوچرخه آبي مذکور شدي و مثه چيز سرتو انداختي پايين و به گفته ي خودت تقريبا تا سر جاده ي اصلي رفتي رو نميگي. خدا اون همسايه نجاتتو!!حفظ کنه ايشالا
    اميدوارم از اون خاطراتو بد هيچ وقت واست اتفاق نيفته ولي من فک ميکرم بدترينش همونيه که بهم گفتي که به نظر من شنيدنش مو رو به تن آدم سيخ ميکنه
    پاسخ

    تقريبان كه نه ، كاملن سر جاده ي اصلي رفتم! / ميدوني! بچه تر كه بودم (دو سه ساله) هي انگشتمو ميكردم توي ناف همون آقاهه :)))))))