کنار پنجره آمد دلش پريشان بود
وجود خاکي اش از عشق هم گريزان بود
دوباره خسته به کوچه نگاه سردي کرد
فضاي کوچه پراز التماس باران بود
دوباره درد عجيبي کنار خود حس کرد
چقدر حال و هوايش شبيه طوفان بود
و باز قلب خودش را اسير پنجره کرد
نگاه کرد به خود، از خودش هراسان بود
کنار حال و هوايش دلش گرفت و گريست
هواي کوچه هم اينک هواي باران بود